پایان نظم لیبرال انگلیسی-امریکایی

۱۳۹۶/۰۶/۲۰ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۰۶۶۴۹
پایان نظم لیبرال انگلیسی-امریکایی

مولف:  یان بروما  

مترجم:  علی برزگر

یکی از عجیب‌ترین اتفاقات در مبارزات انتخاباتی بسیار عجیب‌وغریبِ دونالد ترامپ حضور مردی انگلیسی و ظاهرا از خود راضی در یک گردهمایی در ۲۴ آگوست در شهر جکسونِ ایالت می‌سی‌سی‌پی بود. این مرد انگلیسی نایجل فراژ نام داشت که ترامپ را اینگونه معرفی کرد: «مرد مسوول برکسیت». بیشتر افراد حاضر در گردهمایی احتمالاً اطلاعی نداشتند که فراژ، رهبر «حزب استقلال پادشاهی متحد» واقعاً چه کسی است. باوجوداین، او آنجا ایستاده بود، در حالی که می‌خندید و درباره «روز استقلال ما» و «مردم واقعی»، «مردم آبرومند»، «مردم عادی» فریاد می‌کشید، مردمی که با بانک‌ها، رسانه‌های لیبرال و تشکیلات سیاسی مبارزه می‌کنند. ترامپ لبخندی ساختگی زد، کف زد و چنین وعده داد، «برکسیت و بیشتر و بیشتر و بیشتر!».

در اینجا، خود برکسیت، تصمیم به خروج انگلیس از اتحادیه اروپا، با وجود مخالفت تقریباً تمام‌عیارِ نخبگان فکری و سیاسی، نظام تجاری، و بانکداری انگلیس، مسئله اصلی نبود. ترامپ در سخنرانی گوش‌خراش خود، درباره پیروزی بزرگ فراژ فریاد می‌زد، «با وجود توهین‌های وحشتناک، با وجود تمامی موانع». مبهم بود که او دقیقاً چه توهین‌هایی را مد نظر دارد، اما پیام روشن بود. پیروزی خود او همانند پیروزی مدافعان برکسیت خواهد بود، تنها با این تفاوت که پیروزی او شدیدتر خواهد بود. ترامپ حتی خودش را آقای برکسیت نامید.

بسیاری از دوستان و متخصصانی که من در انگلیس با آنها صحبت کرده‌ام، با مقایسه ترامپیسم و برکسیت مخالف بودند. در لندن، نوئل مالکوم، مورخ محافظه‌کار برجسته به من گفت که ناامید شده است وقتی دیده که من این دو را با هم مقایسه کرده‌ام. او گفت برکسیت در مجموع بر سر حکمرانی است. از دیدگاه او، اگر مردم انگلیس مجبور باشند از قوانینی پیروی کنند که بیگانگانی تصویبش کرده‌اند که مردم انگلیس به آنها رأی نداده‌اند، دموکراسی انگلیس بی‌پایه خواهد شد. (مالکوم به اتحادیه اروپا اشاره داشت) . او عقیده داشت، رأی به برکسیت ارتباط چندانی با جهانی‌سازی یا مهاجرت یا افراد طبقه کارگر ندارد که احساس می‌کنند حق آنها توسط نخبگان ضایع شده است. مساله ابتدائاً بر سر اصول دموکراتیک است.

به نظر می‌رسید مالکوم تصور می‌کند که رأی‌دهندگان به برکسیت، از جمله کارگران صنعتی در شهرهای «کمربند زنگار» انگلیس، تحت تاثیر همان اصول روشنفکرانه‌یی هستند که او را به مدافع راسخ برکسیت تبدیل کرده است. من در این باره تردید داشتم. بیزاری از شهروندان لهستان، رومانی و دیگر شهروندان اتحادیه اروپا که به انگلیس می‌آیند تا به‌ازای پول کمتر، سخت‌تر کار کنند، نقش مهمی در این قضیه داشته است. همانطور که اشتیاق برای شکست‌دادنِ نخبگان منفور در این قضیه نقش داشته است، نخبگانی که مسوول رکود اقتصادی در شهرهای صنعتی ورشکسته شمرده می‌شوند. و نفرت صِرف از بیگانگان را نیز هرگز نباید در انگلستان دست‌کم گرفت.

در امریکا نیز با من مخالفت کردند که برکسیت نشانه پیروزی ترامپ است. بارها و بارها دوستان لیبرالم به من اطمینان دادند که ترامپ هرگز رییس‌جمهور نخواهد شد. رأی‌دهندگان امریکایی بسیار فهمیده‌تر از آن هستند که گول عوام‌فریبی نفرت‌انگیز او را بخورند. به من می‌گفتند ترامپ محصول رگه‌یی منحصراً امریکایی از پوپولیسم است که به صورتِ دوره‌یی اوج می‌گیرد، همانند بومی‌گرایی ضدمهاجرت در دهه ۱۹۲۰ یا ظهور «هوی پی. لانگ» در دهه ۱۹۳۰ در ایالت لوئیزیانا، اما هرگز تا آنجا پیش نمی‌رود که به کاخ سفید راه پیدا کند. این نوع پوپولیسم سنتی امریکایی که تیغش را سمت ثروتمندان، بانکداران، مهاجرین یا بخش‌های تجاری بزرگ می‌گیرد را نمی‌شود با دشمنی انگلیسی‌ها با اتحادیه اروپا بطور قابل‌قبولی مقایسه کرد، زیرا هیچگونه اتحادیه سیاسی فراملی وجود ندارد که امریکا عضو آن باشد.

باوجوداین، ترامپ و فراژ سریعاً دریافتند که چه وجه مشترکی دارند. ترامپ که برای بازگشایی مجدد یک تفریحگاه گلف در اسکاتلند، روز پس از رأی‌گیری برکسیت به آنجا رفته بود، تشابهات را به زبان آورد. ترامپ به مردم اسکاتلند که با اکثریت قاطع علیه برکسیت رأی داده بودند، گفت که برکسیت «رویدادی بزرگ» است: انگلیسی‌ها «کشور خود را پس گرفته بودند». اصطلاحاتی نظیر «استقلال»، «کنترل» و «بزرگی»، احساسات جمعیت را در مبارزات انتخاباتی ترامپ و فراژ شعله‌ور ساخته بود. شاید تصور کنید آنها معانی متفاوتی را از این کلمات مد نظر داشته‌اند. فراژ و متحدین او، که بسیاری از آنها ملّی‌گرایان انگلیسی بودند، خواستار باز پس‌گیری استقلال ملّی خودشان از اتحادیه اروپا بودند. اما ترامپ می‌خواهد کشور خود را از چه کسی یا چه چیزی باز پس بگیرد؟ ترامپ به صندوق بین‌المللی پول و سازمان تجارت جهانی به عنوان عناصری نامطلوب اشاره کرده است که به زیان کارگر امریکایی به دست نخبگان بین‌المللی گردانده می‌شوند. اما من نمی‌توانم تصور کنم که این نهادها اغلب پیروان او را از خشم آکنده کرده باشد.

در واقع، اغلب نهادهای بین‌المللی، از جمله صندوق بین‌المللی پول و ناتو، به سرپرستی امریکا بنیان نهاده شده‌اند، تا منافع امریکا و متحدین آن را پیش ببرند. اتحادِ اروپا، و اتحادیه اروپای حاصل از آن نیز، نه‌تنها مورد تایید روسای جمهور امریکا قبل از ترامپ بوده است بلکه آنها با هیاهو اروپاییان را به این کار ترغیب می‌کرده‌اند. اما فریادهای اول امریکای ترامپ مخالف این سازمان‌هاست. و به همین دلیل این فریادها امروزه چیزی بیش از یک سیاست‌گذاری است. آدم‌هایی نظیر نایجل فراژ نیز، در نگاهی گسترده‌تر، چنین هستند.

بنابراین فراژ و ترامپ درباره چیز واحدی سخن می‌گفتند. اما وجوه اشتراک آنها بیش از نفرت از نهادهای بین‌المللی یا فراملّی است. هنگامی که فراژ، در سخنرانی خود در شهر جکسون، بانک‌ها، رسانه‌های لیبرال و تشکیلات سیاسی را به باد انتقاد گرفت، درباره نهادهای بیگانه صحبت نمی‌کرد بلکه گویی درباره بیگانگان در میان خودمان صحبت می‌کرد، نخبگان خود ما که، بطور تلویحی، «واقعی»، «معمولی» یا «آبرومند» نیستند. و تنها فراژ چنین نیست. نخست‌وزیر انگلستان، ترزا می، که قبل از رفراندوم مدافع برکسیت نبود، اعضای گروه‌های نخبه با ذهنیت‌های جهان‌وطن را «شهروندان ناکجا» می‌نامد. هنگامی که سه قاضی دیوان عالی حکم کردند که پارلمان، و نه تنها کابینه نخست‌وزیر، باید تصمیم بگیرند که چه زمانی سازوکار قانونی برای اجرای برکسیت را آغاز نمایند، در یک روزنامه عامه‌پسند انگلیس به عنوان «دشمنان مردم» مورد سرزنش قرار گرفتند.

ترامپ آگاهانه از همین خصومت علیه شهروندانی که «مردم واقعی» نیستند بهره گرفت. او درباره مسلمانان، مهاجران، پناه‌جویان و مکزیکی‌ها حرف‌های توهین‌آمیز می‌زد. اما عمیق‌ترین خصومتش معطوف به خائنین نخبه‌گرا در داخل امریکا بود که ظاهراً به اقلیت‌ها محبت می‌ورزند و از «مردم واقعی» نفرت دارند. آخرین آگهی تبلیغاتی کارزارِ انتخاباتی ترامپ به کسانی حمله می‌کند که ژوزف استالین به‌نحوی کاملاً موذیانه «جهان‌وطن‌های بی‌ریشه» می‌نامیدشان. ارجاعات فتنه‌انگیز به یک «ساختار قدرت جهانی» که دارد ثروت مردم شریف کارگر را می‌دزدد، با عکس‌های جورج سوروس، جانت یلن و لوید بلانکفین به تصویر کشیده شده بود. شاید همه طرفداران ترامپ نمی‌دانستند که هر سه نفر اینها یهودی هستند. اما آنهایی که می‌دانستند، به‌خوبی از معنی این کار آگاه بودند.

 در سال‌هایی که بیشترِ اروپا تحت اشغال دیکتاتوری‌های فاشیستی یا نازی بود، متحدین انگلیسی-امریکایی آخرین امید برای آزادی، دموکراسی و فراملی‌گرایی بودند. من در جهانی بزرگ شده‌ام که این متحدین شکل داده‌اند. کشور زادگاه من، هلند، به دست نیروهای انگلیسی و امریکایی (با کمک برخی لهستانی‌های بسیار شجاع)، شش سال قبل از تولد من، در ۱۹۴۵ آزاد شد. کسانی از ما که خاطرات مستقیمی از این ماجرا نداشتند، فیلم‌هایی نظیر «طولانی‌ترین روز» را درباره پیاده‌شدن نیروهای متحدین در ساحل نرماندی دیده بودند. جان وین، رابرت میچام و کنت مور با سگش قهرمانان رهایی‌بخش ما بودند.

البته، اینها غرورهایی کودکانه بود. یک دلیلش آن است که در این روایت، ارتش سرخ شوروی نادیده انگاشته شده بود. ارتش سرخ بود که پدر مرا آزاد کرد که در برلینِ تحت اشغال آلمان، به‌همراه جوانانی دیگر به کار در یک کارخانه مجبور شده بود، زیرا از امضای سوگند وفاداری به نازی‌ها خودداری کرده بود. اما ملل پیروز آنگلوساکسون، به‌ویژه امریکا، تا حدود زیادی جهانِ پس از جنگ را شکل داده بودند، جهانی که ما در آن زندگی می‌کردیم. مفاد «منشور آتلانتیک»۸ که چرچیل و روزولت در ۱۹۴۱ آن را منتشر کردند، عمیقاً در سراسر اروپای جنگ‌زده طنین انداخت: موانع تجارت کاهش خواهد یافت، مردم آزاد خواهند بود، رفاه اجتماعی پیشرفت خواهد کرد و همکاری جهانی از پی آن خواهد آمد. چرچیل این منشور را «نه یک قانون، بلکه یک غایت» نامید.

جنگ سرد نقشِ استثنایی متحدین پیروز را حتی حیاتی‌تر ساخت. غرب، که امریکا از آزادی‌هایش محافظت می‌کرد، نیازمند ضدروایتی معقول در برابر ایدئولوژی شوروی بود. این ضدروایت شامل وعده برابری اقتصادی و اجتماعی بیشتر هم می‌شد. البته، نه امریکا، با تاریخچه طولانی تبعیض نژادی و دوره‌های گهگاهی جنون سیاسی، نظیر «مک‌کارتیسم»، نه انگلستان، با نظام طبقاتی سرسخت آن، هرگز کاملاً به آرمان‌های درخشانی که به جهانِ پس از جنگ عرضه نمودند پایبند نبودند. باوجوداین، تصویر آزادی استثنایی انگلیسی-امریکایی، نه‌فقط در کشورهایی از اعتبار برخوردار بود که در طول جنگ اشغال شده بودند، بلکه در ملل مغلوب نیز معتبر بود، یعنی آلمان (حداقل در نیمه غربی‌اش) و ژاپن.

اعتبار امریکا بسیار تحکیم یافت نه‌تنها به دستِ سربازانی که به آزادسازی اروپا کمک کردند بلکه همچنین به دستِ مردان و زنانی که در داخل امریکا مبارزه کردند تا جامعه‌شان از برابری بیشتری برخوردار شود و دموکراسی آنها فراگیرتر شود. اشخاصی نظیر مارتین لوتر کینگ یا «رانندگان آزادی» یا کسی مثلِ رییس‌جمهور اوباما، با مبارزه علیه بی‌عدالتی‌ها در کشور خودشان، امید به استثناگرایی امریکایی را زنده نگه داشتند. همانطور که فرهنگ جوانان در دهه ۱۹۶۰ چنین نقشی را بر عهده داشت. هنگامی که واتسلاو هاول، نمایش‌نامه‌نویس دگراندیش جمهوری چک و بعدتر رییس‌جمهور این کشور، از فرانک زاپا، لو رید و رولینگ استونز به عنوان قهرمانان سیاسی خود ستایش کرد، کارش ناشی از سبک‌سری نبود. تحت سرکوب کمونیستی، موسیقی پاپ امریکا و انگلیس نماینده آزادی بود. اروپاییانی که اندکی پس از جنگ جهانی دوم‌زاده شده بودند، اغلب اذعان می‌کردند که از امریکا، یا حداقل از جنگ‌ها و سیاست‌هایش نفرت دارند، اما شیوه‌های ابراز خصومتشان تقریباً بطور کامل از خود امریکا وام گرفته شده بود. باب دیلن برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۶ شد، بدان دلیل که هیات منصفه سوئدی که از نسل انفجار جمعیت بودند، با سخنان اعتراضی او بزرگ شده‌اند.

آرمان آزادی‌های استثنایی آنگلوساکسون به‌وضوح به زمانی بسیار دورتر از دوره مابعدِ شکست هیتلر باز می‌گردد، چه برسد به دوران باب دیلن و گروه استونز. توصیف ستایش‌برانگیز آلکسی دوتوکویل از دموکراسی امریکایی در دهه ۱۸۳۰ به‌خوبی شناخته شده است. اما نوشته‌های او درباره انگلستان در همین دوره بسیار کمتر شناخته شده‌اند. توکویل که اندکی پس از انقلاب کبیر فرانسه‌زاده شد، با این پرسش دست به گریبان بود که چرا انگلستان، با اشراف‌سالاری قدرتمند آن، دچار چنین تحولی نشد؟ چرا مردم انگلستان شورش نکردند؟ پاسخ او این بود که نظام اجتماعی در انگلستان دقیقاً به‌اندازه کافی باز بود تا به فرد اجازه دهد که امیدوار باشد که با کار سخت، ابتکار و شانس، می‌تواند در جامعه به پیشرفت دست یابد. نسخه انگلیسی رویای امریکایی: شاید گتسبی بزرگ رمان بزرگ امریکا باشد، اما گتسبی می‌توانست در انگلستان هم وجود داشته باشد.  در عمل، احتمالاً آن همه داستان از افرادی که در قرن نوزدهم در انگلستان، از گدایی به پادشاهی رسیده‌اند واقعیت ندارد. اما این واقعیت که بنجامین دیزراییلی، از نسلِ یهودیان سفاردی، می‌تواند نخست‌وزیر شود و علاوه‌برآن، لقبِ کنت دریافت کند، مبنایی برای بسیاری از نسل‌ها در اروپا به دست داد تا به انگلستان به عنوان کشوری استثنایی باور داشته باشند. یهودیان از روسیه یا لیتوانی، یا از آلمان، همانند نیاکان خود من، به عنوان مهاجر به انگلستان هجوم می‌آوردند به این امید که آنها نیز بتوانند به نجیب‌زادگانی انگلیسی تبدیل شوند.

انگلستان‌دوستی، همانند رویای امریکایی، شاید مبتنی بر افسانه‌ها باشد، اما افسانه‌ها می‌توانند نیرومند و بادوام باشند. این عقیده که استعداد و کوشش کافی می‌تواند بر موانع غلبه نماید، اهمیت خاصی در انگلستان و امریکا داشته است. سرمایه‌داری انگلیسی-امریکایی ممکن است از جوانب مختلفی خشن باشد، اما از آنجا که بازارهای آزاد پذیرای استعداد جدید و نیروی کار ارزان هستند، این سرمایه‌داری نوعی از جوامع پراگماتیک و نسبتا باز را گسترش داده، که مهاجرین در آن می‌توانند رشد کنند، همان نوعی از جامعه که حاکمان جوامع بسته‌تر، کمونیستی و استبدادی معمولاً از آن نفرت دارند.

ویلهلم دوم چنین شخصیتی بود، امپراتور آلمان تا ۱۹۱۸، یعنی زمانی که کشورش در جنگ جهانی اول شکست خورد، جنگی که او نهایت تلاش خود را برای راه‌اندازی آن انجام داده بود. او که خودش نیمه‌انگلیسی بود، انگلستان را ملت مغازه‌داران می‌نامید و آن را با تعبیر «انگلستان جهودی» توصیف می‌کرد، کشوری که نخبگان بیگانه شوم آن را به فساد کشیده‌اند، جایی که پول بیشتر از فضایلی چون خون و خاک ارزش دارد. در دهه‌های بعدی، این نوع سخن‌پردازی یهودستیزانه اغلب امریکا را هدفِ حمله‌اش قرار می‌داد. نازی‌ها اطمینان داشتند که سرمایه‌داران یهودی حاکم بر امریکا هستند، نه‌تنها در هالیوود بلکه در واشنگتن، و طبیعتا در نیویورک. این عقیده هنوز هم غالباً رواج دارد، هر چند رواج آن در اروپا کمتر از خاورمیانه و بخش‌هایی از آسیا است. اما سخن از «شهروندان ناکجا»، نخبگان جهان‌وطن شوم و بانکداران دسیسه‌چین دقیقاً در همین سنت جای می‌گیرد. طنز وحشتناک پوپولیسم انگلیسی-امریکایی معاصر استفاده رایج از اصطلاحاتی است که بطور سنتی دشمنان کشورهای انگلیسی‌زبان از آن استفاده می‌کردند.

بااین‌حال، حتی کسانی که سخنان نفرتانگیز امپراتور ویلهلم را نمی‌پذیرند، اذعان دارند که اقتصاد لیبرال، آن‌چنان که از میانه قرن نوزدهم در انگلستان و امریکا اجرا می‌شود، رویه‌یی تاریک‌تر نیز دارد. این اقتصاد مجالِ چندانی به بازتوزیع ثروت یا محافظت از آسیب‌پذیرترین شهروندان نمی‌دهد. استثناهایی از این قاعده وجود داشته است: نیودیلِ روزولت، برای مثال، یا دولت حزب کارگر پس از جنگ در انگلستان به رهبری کلمنت آتلی، که یک نظام مراقبت از سلامت ملّی رایگان ایجاد کرد، مسکن‌های عمومی بهتری ساخت، نظام آموزشی را بهبود بخشید و دیگر موهبت‌های دولت رفاه را تضمین نمود. مردان طبقه کارگر در انگلیس که جان خود را در دوران جنگ برای کشور خود به خطر انداخته بودند، انتظار چیزی کمتر از این نداشتند. باوجوداین، در کل، انگلستان و امریکا، در مقایسه با بسیاری از کشورهای غربی، معمولاً برای آزادی اقتصادی فردی در مقایسه با آرمان مساوات‌طلبی اهمیتِ بیشتری قائل بوده‌اند. و هیچ چیز مثلِ کسب‌وکار آزاد و افسارگسیخته دگرگونی اجتماعی سریع و بنیادی به بار نمی‌آورد.

انقلاب ریگان-تاچر در دهه ۱۹۸۰، برداشتن نظارت دولت بر خدمات مالی، بستن کارخانه‌ها و معادن زغال‌سنگ و کاهش مزایای نیودیل و دولت رفاه انگلیس، از سوی بسیاری از محافظه‌کاران، هم در امریکا و هم در انگلستان، همچون یک پیروزی برای استثناگرایی انگلیسی- امریکایی در نظر گرفته می‌شد: اقدامی بزرگ در جهتِ آزادی. اروپاییان بیرون از انگلستان با تردیدِ بیشتری به ماجرا می‌نگریستند. آنها تمایل داشتند به تاچریسم و ریگانومیکس همچون شکل‌هایی بی‌رحمانه از لیبرالیسم اقتصادی بنگرند، که برخی را شدیداً ثروتمند می‌کند اما بسیاری را به دام فقر می‌اندازد. باوجوداین، بسیاری از دولت‌ها، برای رقابت، شروع به تقلید از همین نظام اقتصادی کردند. اتفاقی نبود که این ماجرا در پایان جنگ سرد رخ داد. فروپاشی کمونیسم شوروی، به‌درستی، به عنوان رهایی نهایی اروپا مورد ستایش قرار گرفت. کشورهایی که پس از جنگ جهانی دوم در سمت اشتباه پرده آهنین جا مانده بودند، سرانجام به آزادی دست یافته بودند. رییس‌جمهور بوشِ پدر از «نظم نوین جهانی» سخن گفت، که رهبری آن را تنها ابرقدرت بر جای مانده در دست داشت. انقلاب ریگان-تاچر پیروز میدان به نظر می‌رسید. اما پایان کمونیسم در غرب، پیامدهای نامطلوب دیگری هم داشت. کارهای وحشتناک امپراتوری شوروی دیگر اشکال چپ‌گرایی را لکه‌دار کرده بود، از جمله آرمان‌های سوسیال دموکراتیک را که در واقع ضدکمونیستی بودند. هنگامی که «پایان تاریخ» اعلام شد و توقع می‌رفت که مدل لیبرال دموکراتیک انگلیسی- امریکایی برای همیشه بی‌رقیب باشد، بسیاری به این باور رسیدند که تمام اشکال ایدئالیسم اشتراکی مستقیماً به گولاگ منتهی می‌شود. تاچر در جایی اعلام کرده بود که چیزی به نام جامعه وجود ندارد، تنها افراد و خانواده‌ها وجود دارند. مردم باید وادار شوند تا از خودشان مراقبت کنند.

لیبرالیسم اقتصادی رادیکال در مقایسه با دولت سوسیال- دموکراتیک، کوشش بیشتری برای نابودی اجتماعات سنتی انجام داده است. سرسخت‌ترین دشمنان تاچر معدنچیان و کارگران صنعتی بودند. سراسر سخن‌پردازی نئولیبرال‌ها درباره «چکیدن» رفاه از بالا به پایین بود. اما این اتفاق هرگز کاملاً تحقق نیافت. کارگران و فرزندان آنها، که اکنون در شهرهای فقیر کمربند زنگار رنج می‌کشیدند، در بحران بانکی ۲۰۰۸ ضربه دیگری خوردند. نهادهای مهم پس از جنگ، نظیر صندوق بین‌المللی پول، که امریکا در ۱۹۴۵ برای ساختن جهانی پایدارتر بنیان نهاده بود، دیگر درست کار نمی‌کردند. صندوق بین‌المللی پول حتی نتوانست ظهور این بحران را پیش‌بینی کند. شمار زیادی از مردم، که هرگز نتوانستند از این بحران خود را نجات دهند، تصمیم به شورش گرفتند و به برکسیت رأی دادند، و به ترامپ.  نه برکسیت و نه ترامپ محتملاً نمی‌توانند منفعت زیادی به این رأی‌دهندگان برسانند. اما حداقل برای مدتی، می‌توانند این رویا را در سر بپرورانند که کشور خود را به گذشته‌یی خیالی، پاک‌تر و سالم‌تر بازگردانده‌اند. این واکنش فقط در امریکا و انگلیس فراگیر نیست. همین پدیده در دیگر کشورها نیز در حال وقوع است، از جمله در کشورهایی با سنت‌های طولانی لیبرال دموکراتیک، نظیر هلند. آیا این بدان معناست که انگلیس و امریکا دیگر استثنا نیستند؟ شاید. اما من فکر می‌کنم که همچنان به‌درستی می‌توان گفت که خودِ ایده استثناگرایی انگلیسی-امریکایی پوپولیسم را در این کشورها نیرومندتر ساخته است. این تصور خودستایانه که فاتحان غربی در جنگ جهانی دوم استثنایی هستند، شجاع‌تر و آزادتر از هر کشور دیگری هستند، اینکه امریکا بزرگ‌ترین ملت در تاریخ بشر است، اینکه بریتانیای کبیر، کشوری که به‌تنهایی در برابر هیتلر ایستاد، برتر از هر کشور اروپایی است چه برسد به کشورهای غیراروپایی، نه‌تنها به جنگ‌هایی نسنجیده منجر شده است بلکه همچنین کمک کرده است تا نابرابری‌های موجود در ساختار سرمایه‌داری انگلیسی-امریکایی پنهان نگه داشته شود. مفهوم برتری طبیعی، مفهوم خوش‌بختی محض به‌سبب زاده‌شدن به عنوان یک امریکایی یا انگلیسی، نوعی حس سزاواری را به مردمی القا می‌کرد که از لحاظ آموزش و رفاه در مراتب پایین‌تر جامعه قرار داشتند.

این سازوکار تا آخرین دهه‌های قرن گذشته کاملاً به‌خوبی کار می‌کرد. نه‌تنها درآمد طبقه متوسطِ پایین یا کارگر در انگلیس در مقایسه با ثروتمندانی که پیوسته ثروتمندتر می‌شدند، رو به کاهش نهاد، بلکه به‌تدریج حتی برای کوته‌فکرترین انگلیسی‌ها نیز روشن شد که کشورشان عملکردی بسیار بدتر از آلمانی‌ها، کشورهای حوزه اسکاندیناوی یا هلند دارد، حتی بدتر از فرانسوی‌ها، قدیمی‌ترین رقبای انگلیس. یک راه برای بیرون‌ریختن خشم خودشان آن بود که در ورزشگاه‌های فوتبال جنگ راه بیاندازند، با ریشخندکردن هواداران آلمانی با درآوردن ادای بمب‌افکن‌های انگلیسی و سر دادن شعارهایی درباره پیروزی در جنگ.

هولیگان‌های معروف فوتبال اقلیتی شرم‌آور باقی ماندند، اما راه‌های دیگری برای ابراز همان احساسات وجود داشت. اتحادیه اروپا، که بیشتر مردم انگلیس هرگز علاقه زیادی به آن نداشتند، در واقع بسیاری از بخش‌های انگلیس را ثروتمندتر ساخت. مشکلات شهرهای صنعتی قدیمی و شهرهای معدن‌کاری نتیجه سیاست‌های اتحادیه اروپا نبود. اما برای «شکاکان یورو» آسان بود که با سرزنش بیگانگانی که ظاهراً در بروکسل زمام امور را در دست دارند، توجه عمومی را از مشکلات داخلی منحرف کنند. یوروهراس‌ها دوست داشتند ادعا کنند که «این دلیل حضور ما در جنگ نبود». شبح نه‌تنها هیتلر بلکه گاهی ناپلئون نیز فرا خوانده می‌شد. آتش‌افروزان در صحبت از بهترین لحظه تاریخ انگلستان در مبارزه تبلیغاتی حزب استقلال پادشاهی متحد برای خروج از اروپا بازگشتی سخنورانه داشتند. برخی سیاستمداران حامی برکسیت حتی به ستایش از بزرگی امپراتوری بریتانیا پرداختند. «پس‌گرفتن حاکمیت» با خروج از اتحادیه اروپا، قرار نیست بیشتر مردم انگلیس را ثروتمندتر کند.

عکس این امر احتمالاً بیشتر صادق خواهد بود. اما این کار طعم ناخوشایندِ شکستِ نسبی را اندکی تحمل‌پذیرتر می‌کند. خروج از اتحادیه آرزویمان را دوباره پر و بال می‌دهد تا احساس کنیم استثنایی هستیم، استحقاق داریم، در یک کلمه، تا دوباره عظمت را تجربه کنیم.

چیزی مشابه همین در امریکا رخ داده است. نه‌فقط حتی به محروم‌ترین امریکایی‌ها گفته شده بود که در کشورِ خودِ خدا زندگی می‌کنند، بلکه سفیدپوستان امریکایی، هر چقدر هم فقیر و کم‌بهره از آموزش، از این احساس آرامش‌بخش برخوردار بودند که همواره گروهی مادون آنها وجود دارد، گروهی که فاقد استحقاق یا ادعای آنها برای عظمت هستند، طبقه‌یی از مردم با پوستی تیره‌تر. با ظهور رییس‌جمهوری سیاه‌پوست و دانش‌آموخته هاروارد، پایبندی به این پندار بطور روزافزون دشوار شد.

ترامپ و رهبران برکسیت استعدادی عالی برای بهره‌برداری از این احساسات عامه‌پسند داشتند. به یک تعبیر، ترامپ یک گتسبی شکست خورده است. او غرور زخم‌خورده بخش‌های بزرگی از جامعه را به بازی گرفت و شور و شوق مردمی را شعله‌ور ساخت که از تغییراتی می‌ترسیدند که به آنها این حس را القا می‌کرد که به حال خود رها شده‌اند. این روند در امریکا رگه‌های قدیمی بومی‌گرایی را فعال ساخت. در بریتانیا، ملی‌گرایی انگلیسی نیروی اصلی در پس برکسیت است. اما در هر دو مورد، «پس‌گرفتن کشورمان» به‌معنای کناره‌گیری از جهانی است که رهبران انگلیسی-امریکایی پس از ۱۹۴۵ پایه‌ریزی کردند. ملّی‌گرایان انگلیسی نسخه مدرنی از انزوای شکوهمند را برگزیده‌اند (به‌طرزی تناقض‌آمیز، این اصطلاح برای توصیف سیاست خارجی بریتانیا در دولت بنجامین دیزراییلی ابداع شد) . ترامپ می‌خواهد شعار «اول امریکا» را محقق کند.

برکسیتِ بریتانیا و امریکای ترامپ در این آرزوی خود با هم پیوند دارند که می‌خواهند بنیادهای صلح امریکایی و اتحاد اروپا را نابود کنند. به‌نحوی نابهنجار، این شاید نشانه‌یی از احیای نوعی «رابطه خاص» بین بریتانیا و امریکا باشد، رخدادی که در آن تاریخ خود را دقیقاً نه به‌مثابه کمدی بلکه به‌مثابه تراژدی-کمدی تکرار می‌کند. ترامپ به ترزا می‌گفته است که می‌خواهد با او همان رابطه‌یی را داشته باشد که رونالد ریگان با مارگارت تاچر داشته است. اما نخستین سیاستمدار انگلیسی که در برج ترامپ حضور یافت تا به رییس‌جمهور منتخب تبریک بگوید، نخست‌وزیر یا حتی وزیر امور خارجه، بوریس جانسون، نبود، نایجل فراژ بود.

ترامپ و فراژ، که مثلِ بچه‌مدرسه‌ای‌ها جلوی آسانسور زراندود ترامپ با خوشحالی می‌خندیدند، به پیروزی‌های خود می‌بالیدند و همان واژه‌یی را تکرار می‌کردند که زمانی کشورهایشان را استثنایی می‌ساخت: «آزادی». در فضای خصوصی خانه ترامپ، فراژ پیشنهاد می‌کند که رییس‌جمهور جدید باید مجسمه نیم‌تنه وینستون چرچیل را به «دفتر بیضی» بازگرداند. ترامپ می‌گوید ایده درخشانی است. یک ماه پیش از انتخاب ترامپ به ریاست‌جمهوری و سه ماه پس از رأی‌گیری برکسیت، من با سر مایکل هوارد مورخ نظامی بزرگ، در منزلش در منطقه‌یی روستایی در انگلیس دیدار کردم. هوارد در جوانی به عنوان افسر در ارتش بریتانیا با آلمان‌ها مبارزه کرده بود. او در ۱۹۴۳ وارد خاک ایتالیا شد و در نبرد سرنوشت‌ساز سالرنو شرکت کرد، که به‌خاطر آن به او مدال صلیب نظامی اهدا شد. جان وین و کنت مور خیالبافی‌هایی بیش نبودند. سر مایکل خودِ واقعیت بود، با ۹۵ سال سن.

پس از صرف نهار در کافه‌یی محلی، درست در فاصله چند مایل از جایی که پدربزرگ و مادربزرگ من قبلاً زندگی می‌کردند، ما درباره برکسیت، جنگ، سیاست امریکا، اروپا و خانواده‌های خودمان صحبت کردیم. صحنه نمی‌توانست از این انگلیسی‌تر باشد، هنگامی که خورشید پاییزی رنگ‌پریده در حال غروب روی تپه‌های مواج برکشایر بود. همانند نیاکان من، نیاکان مادری سر مایکل یهودیانی آلمانی بودند که به انگلیس مهاجرت کرده بودند، و در آنجا موفقیت بسیار زیادی به دست آورده بودند. همانند خانواده من، خانواده مهاجر او کاملاً انگلیسی شده بودند. هوارد علاوه بر اینکه استاد کرسی رگیزِ تاریخ در دانشگاه آکسفورد بود، در دانشگاه ییل نیز تدریس می‌کرد. او شناخت خوبی از امریکا دارد و هیچ توهمی درباره «رابطه خاص» ندارد، که به باور او از سوی چرچیل ابداع شده است و همواره درباره آن بسیار اغراق کرده‌اند.

در حالی که در اتاق پذیرایی او نشسته بودیم، و کتاب‌ها گرداگرد ما روی هم چیده شده بود -بسیاری از آنها درباره جنگ جهانی دوم بودند- من از او خواستم تا نظرش درباره برکسیت را بگوید. با لحنی سرشار از افسردگی که بیشتر بردبارانه بود تا خشمگین پاسخم را داد. گفت برکسیت «دارد به فروپاشی جهان غرب شتاب می‌بخشد». پس از تامل درباره آن جهان، که چنان محتاطانه پس از جنگی ساخته شده بود که او در آن مبارزه کرده بود، گفت: «شاید آن دوران فقط حبابی در یک اقیانوس بود». من از او درباره رابطه خاص انگلیسی-امریکایی پرسش کردم. گفت، «آه، ’رابطه خاص‘. افسانه‌یی ضروری بود، اندکی شبیه به مسیحیت. اما اکنون ما به کجا می‌رویم؟»

واقعاً به کجا؟ شاید آلمان آخرین امید غرب باشد، کشوری که مایکل هوارد با آن جنگ کرده است و من در کودکی از آن نفرت داشتم. پیام آنگلا مرکل به ترامپ یک روز پس از پیروزی او، بیان کامل ارزش‌های غربی‌ای بود که هنوز ارزش دفاع دارند. او گفت از همکاری تنگاتنگ با امریکا استقبال خواهد کرد، اما تنها بر مبنای «دموکراسی، آزادی و احترام به قانون و شأن انسان، مستقل از خاستگاه، رنگ پوست، دین، جنسیت، جهت‌گیری جنسی یا دیدگاه‌های سیاسی». مرکل همچون وارث حقیقی منشور آتلانتیک سخن می‌گفت.

آلمان نیز زمانی تصور می‌کرد که ملتی استثنایی است. فکری که به فاجعه‌یی جهانی منتهی شد. آلمانی‌ها درس عبرت خود را آموختند. آنها دیگر نمی‌خواستند به‌هیچ‌وجه استثنایی باشند، به‌همین دلیل بسیار مشتاق بودند تا بخشی از اروپای متحد شوند. آخرین چیزی که آلمانی‌ها می‌خواستند رهبری دیگر کشورها بود، به‌ویژه در معنای نظامی آن. همسایگان آلمان نیز خواستار همین بودند. صلح امریکایی در مقایسه با احیای استثناگرایی آلمانی بی‌اندازه ارجح به نظر می‌رسید. من فکر می‌کنم هنوز هم باید چنان باشد. اما هنگامی که یک‌بار دیگر به عکس دونالد و فراژ نگاه می‌کنم که دندان‌های خود را از شادمانی نشان می‌دهند و انگشت شست خود را بالا گرفته‌اند، و طلای در آسانسور از پشت سرشان برق می‌زند، از خودم می‌پرسم آیا آلمان مجبور نخواهد شد درسی را که اندکی بیش از حد به‌خوبی آموخته است، زیر سوال ببرد؟

منبع: نیویورک‌تایمز

 

ارسال نظر