گاردین| هنگامی که محققان، «فِرِی» و «آزبورن»، در سال ۲۰۱۳ پیشبینی کردند که، تا سال ۲۰۵۰، ۴۷درصد مشاغل امریکایی مستعد ماشینیشدن هستند، موجی از نگرانیهای ویرانشهری را به راه انداختند. اما کلمه کلیدی در گزارش آنها همان «مستعد» ماشینیشدن بود.
انقلاب ماشینیشدن امری امکانپذیر است، اما این مساله بدون اِعمال تغییراتی ریشهیی در آدابِ اجتماعی مربوط به فعالیت شغلی رخ نخواهد داد. ویرانشهرِ واقعی آن است که، از بیم بیکاری گسترده و سرگردانیِ روانیای که ممکن است این پدیده به بار بیاورد، مانع از انقلاب صنعتی سوم شویم. [و] درعوض به ایجاد میلیونها شغلِ کممهارت بپردازیم که نیازی به وجودشان نیست.
قطع پیوند میان شغل و دستمزد است. مراحل ابتدایی این جدایی را میتوان در پروازهای تجاری دید. صدها مرد و زن آنچنان پشت لپتاپها و تبلتهایشان قوز کردهاند و آرنجهایشان نزدیک هم است که اگر با این وضعیت در یک کارخانه حضور داشتند، کارخانه را بهخاطر مشکلات سلامت و ایمنی تعطیل میکردند.
اما آنجا هم در عمل نوعی کارخانه است و آن افراد در حال کار کردنند، البته تنها بخشی از زمان. آنها در لپتاپهایشان ازجدولها به فیلمها، ایمیلها یا بازی پاسور گریز میزنند: هیچکس زمانسنجی برای محاسبه زمانِ کار ندارد، مگر در یکی از مشاغل زماناندوز، مثل حقوق. در آن سرِ طیفِ نیرویکار، که نیازمند مهارت بالاست، بیشتر به تحقق اهداف اهمیت میدهیم تا طول مدت کار.
اما برای کنترل مناسب انقلاب ماشینیشدن، احتمالا نیازمند ترکیبی از درآمد پایه همگانی هستیم که از رهگذر مالیاتستانی پرداخت میشود و نیز کاهش جسورانه کار روزانه رسمی. طبق معمول، اروپای شمالی پیش از عموم کشورها قرار دارد: سوئد کار روزانه را به شش ساعت کاهش داده است و فنلاند در حال سبکسنگینکردنِ ایده درآمد پایه برای شهروندان است.
درآمد پایه، [اکنون] در دو سر طیف چپ و راستِ سیاسی طرفدارانی دارد؛ راستها آن را شکلی کمهزینهتر از سیاستهای رفاهی میبینند. اما موثرترین سهم آن میتواند در نقشآفرینی به عنوان یارانهیی تکنوبته در جهت ماشینیشدنِ پرشتاب اقتصاد باشد. اگر این امر محقق شود، شایسته است که چگونگی فعل و انفعلات احتمالی فناوریها را بهدقت بررسی کنیم. رباتیزه کردن، با این مخلوقات سراپا سفیدِ انساننما که اکنون توانایی رقص دیسکو بهشکلی هماهنگ را هم دارند، بهشدت در کانون توجه قرار دارد. اما پتانسیل واقعی ماشینیشدن احتمالاً در هوش مصنوعی، سیستمهای خوددرمانگر و یادگیری ماشین نهفته است.
در انیمیشن «آخرین شغلِ روی زمین»، آلیسِ کارگر از اینکه ماشین از دادن دارو به او خودداری میکند سرخورده میشود. هرچه جامعه بیشتر و بیشتر ماشینی شود، ممکن است به نقطهیی نزدیک شویم که در آن واگیرشناسی لحظهیی از حسگرهایی بهره خواهد برد تا سلامتی ما را ارزیابی کند و مثلا به کارگران بگوید: شما احتمالا امشب مریض خواهید شد، ما مقداری دارو در سیستم تهویه منزل شما قرار میدهیم. جامعهیی با سطح اندک مشاغل، اگر نظام اجتماعی برمبنای توزیع پاداش از طریق شغل سازمان داده شده باشد، چیزی بیش از یک ویرانشهر نخواهد بود. در اوایل قرن نوزدهم، سوسیالیستهای آرمانشهری نه صرفا در تصور یک بدیل بلکه در بهاجرادرآوردن آن کوشیدند، آن هم در اجتماعهای بسته کموبیش دیوانهوار با الهام از نوشتههای شارل فوریه فیلسوف. فوریه، چنانکه مشهور است، پیشبینی کرد که کار میتواند به بازی بدل شود: کار میتواند بیهدف، مملو از شوخطبعی و حتی اروتیک شود. ما میتوانیم در کار از این شاخه به آن شاخه بپریم، بیآنکه به کارکرد تولیدی آن فکر کنیم.
مارکسیسم بر پایه رد این ایده بنا شد: سوسیالیسمِ ضدآرمانشهری بر کاهش کار بهحد کمینه خود و درعینحال بیشینهکردن زمان آزاد متمرکز شده بود. امروزه -چون احتمال زوال کار همه آرمانشهرهای مبتنی بر کار را زیر سوال برده است- بهترین چیزی که میتوان درباره «بحثِ بازی یا کار» گفت این است که این مساله پیچیده است. بسیاری از ما کار خود را با دستگاهی انجام میدهیم که در یک دستمان میگیریم، دستگاهی که علاوه بر تماسها، ایمیلها، شرح ماجراهایمان و...، بخش بزرگی از «خودِ برونیشده» ما را در بر میگیرد.
همین حالا هم میتوانیم مشاهده کنیم که چگونه همراه با رسوخ ارتباطات شبکهیی به فضاهایی همچون میز غذاخوری، تختخواب دونفره و دفترکارِ پیشتر سلسلهمراتبی، «خود» چندپاره میشود و در چندین و چند کانال جریان مییابد.
بزرگترین معمای جامعه پساشغلی این است که وقتی نتوان «خود» را براساس هویت سازمانی، مجموعه مهارتها یا ارشدیت تعریف کرد چه بر سر «خود» میآید. باید نشست و دید.