ترامپ را 50 سال قبل پیش‌بینی کرده بودند

۱۳۹۶/۰۲/۰۷ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۶۴۷۳۹

مولف| شان ایلینگ|

مترجم| محمد معماریان|

ووکس - در سال ۱۹۲۳، جمع ناهمگونی از فلاسفه، منتقدان فرهنگی، و جامعه‌شناسان موسسه پژوهش‌های اجتماعی را در فرانکفورت آلمان تاسیس کردند. این موسسه که در میان مردم با نام مکتب فرانکفورت مشهور است، شامل جمعی از ستارگان نظریه‌پردازی چپ بود: والتر بنیامین، تئودور آدورنو، اریک فروم، ماکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه.

اعضای مکتب فرانکفورت عمدتا چهره‌های نئومارکسیستی بودند که به انقلاب سوسیالیستی در آلمان امید داشتند، اما در دام فاشیسم حزب نازی افتادند. آنها، مبهوت از خوانش تاریخی نادرستشان و ناکامی در پیش‌بینی ظهور هیتلر، شکلی از نقد اجتماعی، موسوم به نظریه انتقادی را پروراندند.

یکی از اصول هادی مکتب فرانکفورت، به‌ویژه از نظر آدورنو و هورکهایمر، آن بود که فرهنگ توده در همه شکل‌هایش، پشتوانه‌یی برای سرمایه‌داری تمامیت‌خواه است. ایده‌شان این بود که هنر در جامعه سرمایه‌داری متاخر به کالای فرهنگی تقلیل یافته است. نظریه انتقادی می‌خواست، با بررسی دقیق محصولات فرهنگ عامه‌پسند این نکته را افشا کند. به‌ویژه سعی‌شان بر این بود که نشان دهند فرهنگ چگونه به محملی نامرئی برای القای ارزش‌های سرمایه‌داری تبدیل می‌شود.

این ایده‌ها زمانی شکل گرفتند که چندین نفر از نظریه‌پردازان انتقادی از نازیسم گریختند، به ایالات متحده وارد شدند و نگاه خود را متوجه فرهنگ امریکایی کردند. نتیجه‌گیری‌های آنها غمبار بود. هرجا که می‌نگریستند، یوغ ایدئولوژی سرمایه‌داری را می‌دیدند: در سینما، رادیو، موسیقی عامه‌پسند، ادبیات.

آنها در امریکا شاهد دیکتاتوری ایده‌ها بودند: روح مصرف‌گرایی که با ابزارسازی از فرهنگ عامه‌پسند، تشکیلات سرمایه‌داری را پیش می‌راند.

پروپاگاندا در آلمان عریان و فراگیر بود؛ در امریکا، فراگیر اما موذی بود. آدورنو نسبت به چنبره «صنعت فرهنگ» امریکایی بر پژوهش انتقادی هشدار داد که به مرور زمان مرز میان حقیقت و داستان، میان امر تجاری و امر سیاسی را کم‌رنگ می‌کرد.

ستاره مکتب فرانکفورت زمانی افول کرد که روشن شد امریکا در حال هبوط به آن جهنم فاشیستی که آنها می‌ترسیدند نیست؛ یا حداقل مشخص شد ما به مسیر آلمان نمی‌رویم. آثارشان که استادانه و به زبان اهل فن بود، از دید عموم رخت بست. این آثار اگر هم فراموش نشدند، خارج از اتاق‌های سمینار کلاس‌های تحصیلات عالی جایی نداشتند.

اما باتوجه‌به ظهور دونالد ترامپ، دوباره توجهات را به خودشان جلب کرده‌اند. حتی هفته گذشته الکس راس در نیویورکر یادداشتی نوشت و گفت: «مکتب فرانفکورت می‌دانست ترامپ می‌آید. » او نوشت: «ترامپ همان‌قدر که یک پدیده سیاسی است، پدیده فرهنگ عامه است» و در عصر «غلبه داد و ستد بر اخلاقیات» باید هم انتظار این اتفاق را داشت.

اگر قرار به احیای گله و شکایت‌های نظریه‌پردازان انتقادی باشد، کتاب جدید استورات جفریز ستون‌نویس گاردین می‌تواند راهنمایمان باشد. هتل بزرگ پرتگاه: زندگی اهالی مکتب فرانکفورت، زندگینامه‌یی دسته‌جمعی از متفکران فرانکفورت است که توجه را به سنتی فکری جلب می‌کند که هرچند از عیب‌هایی محرز رنج می‌برد، به‌طرز اسفباری در روزگار ما مناسبت دارد.

ولی جفریز مدت‌ها پیش از ظهور مرموز ترامپ دست به کار نوشتن این کتاب شد. او به من گفت: «پس از بحران مالی ۲۰۰۸، کتاب‌هایی مانند سرمایه اثر کارل مارکس ناگهان پرفروش شدند، و دلیلش هم آن بود که مردم دنبال نقدهایی بر فرهنگ معاصر می‌گشتند. پس گویا وقت مناسبی برای رفتن دوباره سراغ این چهره‌ها و بازبینی کارشان بود.»

اکنون که شاهد برکسیت و کارزار انتخاباتی ترامپ بوده‌ایم، جفریز متقاعدتر شده است که مکتب فرانکفورت شایسته بازخوانی است.

هفته گذشته با او قراری گذاشتم تا درباره این کتاب جدید و آنچه او از ورود دوباره به مدار فرانکفورت آموخته است حرف بزنیم.

به نظرتان مهم‌ترین دستاورد فکری مکتب فرانکفورت چیست؟

استورات جفریز: به نظرم مهم‌ترین دستاورد آنها تاکیدشان بر قدرت فرهنگ به عنوان ابزاری سیاسی و همچنین قدرت رسانه‌های جمعی است و آنها با حداکثر دقت ممکن بررسی کردند که این ابزارها چطور به کار سیاست می‌آیند و پیامدهایشان چیست.

و ظهور فاشیسم در آلمان در آن دوران چه تاثیری بر آنها داشت؟

در دهه ۱۹۲۰، برایشان سوال بود که چرا در یک کشور پیشرفته و توسعه‌یافته صنعتی، مثل آلمان، انقلاب سوسیالیستی نمی‌شود. چرا انقلاب بولشویکی موفقی چند سال قبل در روسیه رخ داد، ولی در آلمان نه؟ آنها نتیجه گرفتند که فرهنگ و استفاده از رسانه‌ها ابزار اصلی سرکوب توده‌هاست، بدون آنکه توده‌ها بفهمند در حال سرکوب شدن‌اند. چیزی که آنها در آلمان شاهدش بودند به بصیرت راهنمای کارشان و سرچشمه اصلی مناسبتشان تبدیل شد.

و با این حال، زمانی رسید که دیگر بی‌مناسبت بودند. چرا؟

چون مردم چندان نگران فرهنگ نبودند؛ یعنی آسوده‌خاطرتر از آن بودند که بفهمند مشکلی هست. «فرهنگ» مفهوم دشواری است؛ سخت می‌توانید آن را درک کنید.

تئودور آدورنو، یکی از چهره‌های مکتب فرانکفورت، عبارت «صنعت فرهنگ» را ابداع کرد. منظورش چه بود؟

خب، او بین هنر با فرهنگ تمایز قائل می‌شد. هنر یک امر تعالی‌بخش که نظم موجود را به چالش می‌کشد، ولی فرهنگ دقیقا قطب مقابل آن است. فرهنگ، یا صنعت فرهنگ، استفاده‌یی محافظه‌کارانه از هنر دارد، یعنی از هنر برای حفظ نظم موجود استفاده می‌کند. لذا صنعت فرهنگ مروج ایدئولوژی‌ای است که از ساختار قدرت غالب حمایت می‌کند؛ و در مورد امریکا، آن ایدئولوژی عبارت است از مصرف‌گرایی.

وقتی پای آدورنو و دیگر نظریه‌پردازان انتقادی به امریکا رسید چه چیزی در نظرشان عوض شد؟ چرا آنها فرهنگ امریکا را مستعد فاشیسم می‌دیدند؟

خب، آدورنو که به ایالات متحده آمد از صنعت فرهنگ وحشت کرد؛ به نظرش یک افتضاح تمام‌عیار بود. به نظرش، صنعت فرهنگ همانطور ذهن‌های امریکایی‌ها را کنترل می‌کرد که گوبلز (وزیر تبلیغات نازی‌ها) ذهن‌های آلمانی‌ها را. برای همین، آدورنو و دیگر نظریه‌پردازان انتقادی، فرهنگ را ذاتا تمامیت‌خواه می‌دیدند، و این به‌ویژه درباره امریکا صادق بود. البته مردم میانه خوبی با این حرف نداشتند. از نگاه مردم، این آلمانی‌ها با نگرش‌های قدیمی و دفاع از هنر بورژوازی به کشورشان می‌آمدند و از همه جنبه‌های فرهنگ امریکایی انتقاد می‌کردند و آن را شوره‌زار هنر حساب می‌کردند. امریکایی‌ها با این ایده مبارزه می‌کردند که فرهنگ عامه‌پسند، فرهنگ عامه‌پسند آنها، می‌تواند از این جهت مخرب باشد و اگر بخواهیم منصف باشیم، باید بگوییم بسیاری از نظریه‌پردازان انتقادی فرهنگ امریکایی را درک نمی‌کردند و لذا بی‌شک گاهی اوقات مبالغه می‌کردند.

جنبه منحصربه‌فرد صنعت فرهنگ در امریکا چه بود؟ گویا آدورنو آن را پشتوانه سرمایه‌داری تمامیت‌خواه می‌دانست و چون بهتر از آلمان استتار شده بود موذیانه‌تر هم عمل می‌کرد.

درست است. او فکر می‌کرد این پدیده موذی است چون به‌ظاهر پیام ایدئولوژیک ندارد؛ بر خلاف پروپاگاندای آلمانی، این پدیده هرگز خودآگاهانه ایدئولوژیک نبوده است. مساله این نبود که امریکا هم‌تراز با آلمان یا پروپاگاندای امریکا به همان اندازه مهیب باشد؛ بلکه مساله این بود که صنعت فرهنگ امریکا روح مصرف‌گرایش را با همان هدف، یعنی یکنواخت‌سازی فکر و رفتار، وارد هنر می‌کرد. آدورنو، که تازه از آلمان گریخته بود، این را مقدمه چیزی مثل فاشیسم می‌دانست.

هدف پروپاگاندای آلمان در آن زمان روشن بود؛ اما هدف پروپاگاندای امریکا چه بود؟ ساخت رضایت از طریق سرگرمی توده؟

هدفش دقیقا خلق سرگرمی است. اگر انسان تک‌ساحتی اثر هربرت مارکوزه را بخوانید، می‌بینید که درگیر این مساله است. او در ۱۹۶۴ می‌بیند که همه آسوده‌خاطرتر از آن شده‌اند که علیه هر‌گونه سرکوب شورش کنند. انقلاب جنسی، موسیقی عامه‌پسند، تقریبا همه جنبه‌های فرهنگ توده مایه سرگرمی مردم شده است. چنانکه می‌بینید، همدلی با این افراد واقعا دشوار است چون چنان نقد فراگیری دارند که باور کردنش سخت است. اما من پذیرفته‌ام که حرفشان قدری حقیقت دارد.

باید بگویم یکی از نکاتی که درباره نظریه‌پردازان انتقادی می‌پسندم تمایل آنها به شناسایی گرایش‌های تمامیت‌خواهانه در چپ و راست است. آنها فهمیده بودند که خطر واقعی عبارت است از خیره‌سری ایدئولوژیک.

از این جهت، حقیقتا منتقد بودند، و من هم این را قبول دارم. من قبلا با حزب کمونیست سروکار داشتم و اغلب شاهد همان چیزی بودم که هابرماس (یکی از پژوهشگران مشهورتر فرانکفورت) اسم «فاشیسم چپ» رویش گذاشته بود، یعنی به‌ویژه بستن باب بحث. چون به نفرت در هر دو سوی بازی سیاست اشاره می‌کردند، باید ثبات فکری‌شان را تحسین کرد.

اجازه دهید به حال حاضر بیاییم. چرا اکنون این کتاب را درباره مکتب فرانکفورت نوشتید؟ باتوجه‌ به آنچه اکنون در سیاست ما در حال وقوع است، این کتاب به‌طرز غریبی مناسبت دارد؛ ولی مشخصا شما چند سال قبل مشغول این پروژه شدید که اوضاع بسیار فرق داشت.

پس از بحران اقتصادی در سال ۲۰۰۸، کتاب‌هایی مانند سرمایه اثر کارل مارکس ناگهان پرفروش شدند، و دلیلش هم آن بود که مردم دنبال نقدهایی بر فرهنگ معاصر می‌گشتند. پس گویا وقت مناسبی برای دوباره رفتن سراغ این چهره‌ها و بازبینی کارشان بود. و بعد نوبت به ترامپ می‌رسد که شاهدی دیگر بر همین نکته است.

به نظرم بسیاری افراد، از جمله خودم، دنبال روشی سازنده برای تفکر درباره اتفاقات اکنون هم در وادی سیاست و هم در وادی فرهنگ‌اند. بیش از یک سال شاهد آن بودم که ترامپ مثل لودر راه خودش به سمت ریاست‌جمهوری را باز کرد و هنوز باورم نمی‌شود. از دریچه نظریه انتقادی، واقعیت فعلی ما چگونه به نظر می‌آید؟

در انگلستان، یعنی محل سکونت من، و امریکا، طیف گسترده‌یی از عوامل مشابه در جریان‌اند. این نکته را می‌توانید در برکسیت و ترامپ ببینید. ظهور دوباره نژادپرستی و نوعی خفت و خواری لیبرال‌دموکراسی در جریان است. از منظر نظریه انتقادی، ترامپ مشخصا محصول عصر رسانه‌های جمعی است. شیوه او در صحبت و دروغگویی و بمباران رای‌دهندگان، این به‌واقع شیوه کنترل مردم به‌ویژه افرادی است که درکی از تاریخ ندارند. امسال در ماه‌های منتهی به همه‌پرسی برکسیت هم شاهد همین وضع بودم: دروغگویی، هراس‌افکنی و هیستری. رسانه‌های جمعی امکان نوعی هیپنوتیزم همگانی را فراهم می‌کنند، و تا حدی وضعی که شاهدش هستیم همین است.

وقت و انرژی زیادی صرف کرده‌ام که بفهمم پدیده ترامپ چه دلالت‌هایی درباره فرهنگمان دارد: انحطاطش، بی‌فکری‌اش. ولی این تعبیرها ساده‌انگارانه و سطحی‌اند. احساس می‌کنم نکته‌یی عمیق‌تر یا شاید عینی‌‌تر هست که نمی‌بینم.

جالب است. دوستی داشتم که امسال در کارزار دموکرات‌ها در پنسیلوانیا فعال بود، و از مردم می‌پرسید آیا به هیلاری رأی می‌دهند، و جواب اغلبشان این بود: «نه، من نمی‌توانم این کار را بکنم، هرچه خدا بخواهد همان می‌شود. » حس می‌کنم آن حس تقدیرگرایی و ناکامی در مسوولیت‌پذیری خیلی هولناک است. و این وضع به مشهودترین صورت ممکن محقق شد و لاجرم امیدوارم پیامدهایش مردم را وادارد که دوباره درگیر [مسوولیت‌پذیری سیاسی] شوند.

سعی به امیدواری را می‌فهمم، اما من تلاش می‌کنم. تقریبا امیدی برایم نمانده است. انتخاب ترامپ و به‌واقع وضع گفتمان سیاسی در کل، گویا کیفرخواستی علیه فرهنگ کلی‌تر ما صادر می‌کند، آن فرهنگ توخالی و پوچ‌گرایی که دست‌پرورده همان ابزارهای کنترلی است که نظریه‌پردازان انتقادی دلواپسش بودند. اما شاید بیش از حد کوته‌بین شده‌ام. شاید وضع همیشه همین بوده است. آیا وضع الان وخیم‌تر از زمانی است که پژوهشگران فرانکفورت آثارشان را می‌نوشتند؟

به نظرم رسانه‌های جمعی اوضاع را خیلی تشدید کرده‌اند، اما بعید می‌دانم تغییر بنیادینی رخ داده باشد. ببینید، تمام سعی‌ام را می‌کنم که خوش‌بین باشم، اما در بیم و نگرانی شما هم تا حد زیادی شریکم. مثل خود نظریه‌پردازان انتقادی، من هم راه‌حلی ندارم. ولی اینکه مشکل داریم کاملا روشن است.

نکته اینجاست: اگر ظهور و ترقی ترامپ نشانه یک شورش اساسی و واقعی بود، این می‌توانست حداقل دال بر انقلاب و دگرگونی در آگاهی مردم باشد. اما این‌قدرها هم جدی نیست. پشت این قالب محتوایی نیست. ترامپ فقط نماد نفی است، یک دهن‌کجی بزرگ به تشکیلات سیاسی. او یک نمایش تلویزیونی است برای ملتی که میخکوب نمایش می‌شود. و از این لحاظ «انقلاب» در عصر رسانه‌های جمعی لابد باید دقیقا شکل همین ماجرای ترامپ باشد.

متاسفانه موافقم. اگر به صحبت‌های ترامپ گوش بدهید، خزعبلات جریان سیال ذهن است. هیچ اندیشه واقعی، هیچ فرایند فکری واقعی، هیچ حافظه تاریخی‌ای در پس آن نیست. یک تظاهر پر از لفاظی محض، اما خوب که فکر کنید، نمونه درخشانی از آن است. او تصویر و تجسم هوادارانش است و این را می‌داند. او با جلب‌توجه پیروز شد و برای جلب‌توجه هم سرگرمی عامه‌پسند را وارد سیاست کرد، یعنی همان چیزی که نظریه‌پردازان انتقادی پیش‌بینی کرده بودند.

در حوالی یک سالی که گذشت، کلمه «فاشیسم» در گفتمان‌های سیاسی اروپا و امریکا زیاد استفاده شد. در نظر بسیاری افراد، انتخاب ترامپ همچون عبور از نقطه بی‌بازگشت است. او دیکتاتور نیست و اینجا هم آلمان نازی نیست، اما همه زنگ‌های خطر به صدا درآمده‌اند. آیا واکنشمان بیش از حد است؟

برایم خیلی شوکه‌کننده است که بسیاری از دوستان امریکایی‌ام به من می‌گویند اکنون دیگر باید به فاشیسم عادت کنیم و می‌پرسند دوره مارگارت تاچر چطور بود. البته که این حرف‌ها مضحک‌اند. تاچر که فاشیست نبود. پس قدری از این واکنش‌ها، عصبی‌اند، و مردم دقیقا نمی‌دانند فاشیسم یعنی چه. ولی می‌فهمم چرا مردم دلواپس‌اند. ترامپ شخصیت خودکامه‌یی دارد و اخیرا متوجه شدم که چقدر قالب برنامه تلویزیونی واقع‌نمای او، «کارآموز»، مشابه خصیصه‌های شخصیتی خودکامه اوست: تحقیر، قدرت بر دیگران، حضور سلطه‌جویانه. وقتی برنامه را می‌دیدم به نظرم مضحک بود، ولی بسیار محتمل است که در مقام رییس‌جمهور نیز همان‌طور رفتار کند: او افراد را تحقیر و خجالت‌زده خواهد کرد و رفتار نفرت‌ا‌‌نگیزی خواهد داشت. مشخصا چنین چیزی چندان شوق‌برانگیز نیست.

ستاره مکتب فرانکفورت چندین دهه قبل افول کرد. باتوجه ‌به این دگرگونی‌های سیاسی و فرهنگی به نظرتان با رجعت آن ایده‌ها مواجهیم؟

قطعا، فارغ از موضع‌گیری سیاسی‌تان، چیزهای زیادی می‌توان از نظریه‌پردازان انتقادی آموخت. آنها حرف‌های زیادی درباره فرهنگ مدرن، مشکل جامعه، و نفوذ تباه‌کننده مصرف‌گرایی دارند. همین است که آنها را امروز به امر ضروری تبدیل می‌کند.

مشاهده صفحات روزنامه