امانتدار نیستیم
سپیده اشرفی|
سبکسر شده است. حالا دیگر نیازی نیست، مجسمه جلویی زور بیشتری بزند تا پسرک کتاب به دست را بکشاند. سرش را یکجا بردهاند. مثل هزاران مجسمه دیگر برنز و نقره که یک شب تا صبح وقت کافی بود تا دیگر اثری ازشان باقی نماند. سر مجسمه باربر خیابان ناصرخسرو درست جایی است که یک ماه قبل تعزیرات آمد و هزاران جنس قاچاق خیابان مروی را ثبت و ضبط کرد.
پسرک حالا همانطور که نشسته، سری برای خواندن ندارد. اهالی میگویند یک تکه سرش را بردهاند. هرچند که میان بردن و دزدیدن تفاوتی در گفتارشان پیدا نیست. ناصرخسرو را گعده معتادان متجاهر میدانند و شاید به همین خاطر هم باشد که تعجبی از غیب شدن سر پسرک ندارند. درست مثل تابلوی خانه کودک ناصرخسرو که یکشبه به سرقت رفت یا کابلهای تلفن مدرسه کناری که دیگر صبح خبری از آن نبود و مدرسه زنگ نمیخورد. یکجا
برده بودند.
صحبت از میراث که میشود، میگویند امانتدار خوبی برای میراث رفتگان نیستیم. شاهدش هم همین ابنیه در حال ویرانی. برخیشان تنها یک تکان نیاز دارند تا از هم بپاشند. میراث شهری چطور؟ چقدر امانتدار خوبی برای میراث شهریمان هستیم. مجسمه را که خوب نگاه کنی، پسرک باربری است که سنگینی بار را با خم شدن کمرش نشان داده است. پسرکی دیگر روی گاری نشسته و کتاب میخواند.
شاید اشارهیی باشد به هزاران کودک کار که این روزها شغلشان باربری است و در همین حوالی، حاضری کلاسهای زندگیشان را میزنند. مجسمه، شاید مانده برای روزگاری که ناصرخسرو رخت تازه به تن کرد. آن وقت بگویند که در گذشته چه بر سر این خیابان و اهالی آن رفته است. میراثی برای خیابانی که این روزها تنها صدای هنوهن باربرهایش را مثل یک سمفونی ناکوک به گوش میرساند.
پسرک اما تنها نیست. بیم سرقت مجسمهها نه صحبت امروز است و نه صحبت دیروز. مجسمه انتهای اتوبان چمران هم شاید روزگاری مثل پسرک شود. مرد بلندقامتی است که کمر تاکرده و بالشتی را محکم به سرش چسبانده است تا به زبان بیزبانی بگوید که سروصدای این شهر دیوانهاش کرده است. از این مجسمه دودگرفته اما معلوم نیست که چه برای سالهای بعد میماند. یک تکه پا؟ یا دستهای فشرده روی
بالشت؟
اصلا میراث تهران برای آینده چیست؟ تهران برای نسل بعد چه حرفهایی دارد؟ چقدر این حرفها را تحریف کردهایم و خم به ابروی مبارک نیاوردهایم؛ حتی در حد افسوس و اعتراض به بردن سر یک مجسمه کوچک! تهران اگر هم میراث داشته باشد، میراثی خسته است که گرد زمانه آن را پیر کرده است.
میراث تهران شاید همین نیمبند زیبایی باشد که عجوزه دودگرفتهیی به نام تهران را رنگ و لعابی داده و خواستنی کرده است؛ زیبایی اندکی که گاهی به آن رحم نمیشود. حتی در حد باقی ماندن سر پسرک روی تنهیی که آرزوی کتابخوانی دارد.
