نسیم بنایی پایم را که داخل فرودگاه میگذارم بوی گاز آمیخته با نفت مشامم را پر میکند. اینجا پایتخت گاز ایران است؛ عسلویه، شهری که در حاشیه خلیجفارس روی بستری از منابع گازی آرمیده است. سوار ماشین میشوم تا گشتی در شهر بزنم؛ به جزچند خانه ساده دهاتیتا چشم کار میکند گله به گله پالایشگاه است و تاسیسات گازی و پتروشیمی. مشعلهای گاز فلر همپای کوهها سر به آسمان کشیدهاند و گازی را که چشمانتظار نیروگاههای سیکل ترکیبی است دود آسمان میکنند. وارد تاسیسات پتروشیمی که میشوی احساس میکنی وارد جنگلی از آهنآلات شدهیی. تنها در یک فضای یکمتر در یک متر از این جنگل میتوان بیش از 100 لوله و شیر گاز دید. آن سوی دیگر نیز مخازن سفید کوچک و بزرگی را میبینی که گاز پالایش شده را در دل خود نگهداری میکنند. از تاسیسات و پالایشگاهها دل میکنیم و به بندری در آن نزدیکی میرویم؛ بندری که به صورت خدادادی لایروبی شده و پذیرای کشتیهای غولپیکری است که بستههای چندتنی کالا را با قیمتی نه چندان زیاد به آنسوی خلیجفارس صادر کنند. کشتیهای بزرگ صادرات کالا که روی آبی به عمق 35متر آرام گرفتهاند بارهای چند تنی را یکی یکی در خود
میبلعند. امروز بار آنها گوگرد است، هوا به قدری سنگین است که وقتی نفس میکشی تلخی و سم گوگرد را در دهانت احساس میکنی؛ روی زمین گردهای سبزرنگی به چشم میخورد، گوگرد است! به مردم بومی منطقه فکر میکنم که روزانه این سم را فرو میدهند. راننده تاکسی با لهجه گرم و دوستداشتنی جنوبیاش میگوید:«ما نمیتوانیم خون بدهیم. خون ما را دور میریزند!» با خودم فکر میکنم مردم این منطقه حداقل باید سهمی بیش از بوی گاز و خون مسموم داشته باشند. به راننده میگویم: «حداقل شما به قدر کافی گاز دارید.» راننده که در روستایی در اطراف عسلویه زندگی میکند با همان لهجه گرم که اینبار میتوان صدای خاموش اعتراض را در آن شنید، میگوید: «قرار است به ما گاز بدهند. ما هنوز گاز نداریم.»