روایت کوله پشتیای که مهربانی با خود دارد

مطهره واعظی پور|
وقتی به هر دلیلی سر از مناطق محروم و دور افتاده در میآوری و آن همه کمبود و نبود را یکجا به چشم میبینی، دیگر نیازی نیست تا به این فکر کنی که چطور و چگونه صورتهای معصوم و مهربان کودکان این منطقه در این برهوت با دیدن چهرهای متفاوت با لبخندی پر خجالت گلگون میشود. داستان
# کوله- مهربانی هم از یکی از همین روزها و یکی از همین منطقههای محروم شروع شد. از جایی که به منطقه گاندوها معروف است و دانشآموزانش در زیر سایه یک درخت که اطرافش را کیسههای گچ پر کرده بود، کلاس درس تشکیل داده بودند و آیندهشان را لابه لای سطرهایی جستوجو میکردند که برایشان با ارزشتر از هر چیزی بود. این دختران و پسران کوچک با جثههای نحیف کورسوی امید این منطقه بودند، برای اینکه بتوانند روزی برای خودشان کسی شوند، بتوانند کاری کنند که نسلهای بعدی زیر سقف یک کلاس واقعی درس بخوانند، آنها پر از امید بودند با اینکه کتابهایشان کهنه بود روی دفترهایشان رد چند بار نوشتن و پاک کردن را به وضوح میتوانستیم ببینیم، اما هر چه بود این کودکان پر از شور و عشق و امید بودند. پس ما هم باید به سهم خود برای آنها کاری میکردیم. قدمی بر میداشتیم هر چند کوچک. مگر از دست چند خبرنگار که برای تهیه خبر و گزارش شمال و جنوب و غرب و شرق این گربه ملوس را به گره میزنند چه کاری بر میآید. آن هم با حقوقهای که پرتابمان کرده زیر خط فقر. اما یک دست صدا ندارد، هر وقت دستی برای رفع نیاز انسانهای شریف به سوی کسی دراز شد و آن دست از سوی انسانهای شریف دیگری فشرده شد، حتما اتفاقی خوش رقم خواهد خورد.
# کوله- مهربانی
از همان جا و همان روز بود که این طرح در ذهنمان جرقه زد و با خود عهد کردیم برای سال تحصیلی بعدی کاری کنیم تا این کودکان دیگر مشقهایشان را چند بار پاک نکنند تا بتوانند از دفترچههایشان بارها و بارها استفاده کنند. باید برایشان کتابهای نو میخریدیم و کاری میکردیم که آغاز سال تحصیلی را مثل خیلی از دانشآموزان این مرز و بوم با بوی لوازم التحریر نو آغاز کنند. حالا این طرح آنقدر بزرگ شده که حتی میتوانیم مدرسههای کوچک هم برای این بچهها بسازیم. بودن و زندگی کردن در کنار کودکانی که عجیب به آینده امیدوارند و برای به دست آوردن آرزوهایشان سخت تلاش میکنند، برای ما هم درس زندگی است، ما هم میتوانیم خیلی چیزها را از آنها بیاموزیم. امید داشتن اولین اصل زنده بودن و زندگی کردن است، چیزی که در چشم تک تک کودکان این مناطق میتوانی به وضوح ببینی.
روستا به روستا
امسال هم رسیده و نرسیده، از راه فرودگاه رفتیم به سمت روستاها تا امانتیهایی که دستمان بود و به دست دانشآموزان برسانیم. برنامه سفر این بود از دشتیاری شروع کنیم، به سرزمین سرسبز و پر از نخل و برنج نیکشهر و قصر قند برویم و در آخر به کشاری و راسک که داستان # کوله- مهربانی از همان جا شروع شده بود. رفتن به روستاها و دیدن بچهها همیشه برایمان پر از انرژی و شور است، اما دلشوره هم داریم، اینکه برویم و ببینیم یکی از بچهها نیست. حالا به هر دلیلی نبود یکی از آنها میتواند برای همه ما پر از تلخی و درد باشد. اسمهایشان را مرور میکنیم. سلیمه، حورا، فاطمه، حبیب، محمد، نصیر و.... نکند یکی از آنها به هزار و یک دلیل نیامده باشد. چهره تک تکشان را از سالهای گذشته در ذهنمان مرور میکنیم و با خیال خوش برای تک تک شان حاضری میزنیم.
کشاری و راسک
رسیدیم، هوا گرم بود، اما با وجود گرما دانشآموزان از 7 صبح چشم به راهمان بودند، وارد هر مدرسه که میشدیم با صدای جیغ و سلام و خنده به استقبالمان میآمدند. کولهها و بستههای آموزشی را به دست تک تکشان رساندیم، برق چشمهایشان خندههای از ته دلشان، خجالت همراه با شادی شان و صدای پچ پچهایشان هرگز تکراری نمیشود.همیشه سعی بر این داریم که با بچه بازی کنیم، بخندیم و از احوالشان جویا باشیم. همین موضوع باعث میشود تا خیلیهایشان با همان خجالت برایمان از آروزهایشان بگویند. از اینکه دوست دارند معلم شوند، دکتر شوند یا خیر که به اهالی روستایشان کمک کنند.
حبیب اما نبود
از همان روز اولی که پایمان را در یکی از مدارس پسرانه کشاری گذاشتیم، حبیب دانشآموزی بود که برایمان شعری خواند. خوب یادمان هست جلوی ورودی مدرسه سرش را بالا گرفته بود با صدای بلند و لهجه بلوچی برایمان خواند: «من هنرمندم بلدم شعر بخوانم بلدم قصه بگویم بلدم خستگیها را بسلامت ببرم...» و از همان سال این شد رسم هر ساله مان که حبیب برایمان شعر بخواند. اما امسال حبیب نبود... سراغش را که گرفتیم، گفتند رفته دوره راهنمایی دیگر با ابتداییها به مدرسه نمیآید. یعنی حبیب حالا بزرگ شده و هنوز هم رویاهایش را دنبال میکند. این یعنی موفقیت ماموریتی که ما برای خودمان تعریف کردیم...
