اقتصاد جدید: «تجربه‌گرایی» جای باور به بازار آزاد را می‌گیرد

۱۳۹۸/۱۰/۱۲ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۶۰۵۸۶
اقتصاد جدید: «تجربه‌گرایی» جای باور به بازار آزاد را می‌گیرد

علم اقتصاد در حال از سر گذراندن یک تغییر پارادایمی است

 

مترجم:    حسین رحمانی|

این نام‌ها را به خاطر بسپارید: دنی رادریک، گابریل زاکمن، توماس پیکتی، امانوئل سائز، استر دافلو، آبیجیت بنرجی ومایکل کریمر. گروه جدیدی از اقتصاددانان جوان این رشته را تکان داده‌اند. تقریباً روشن است که یک تغییر پارادایمی در پیش خواهد بود. ایمانِ ساده‌انگارانه اقتصاد به بازار، که مدت‌هاست آماج نقد کنشگران اجتماعی بوده است، حالا با تکنیک‌های جدید تحلیل داده، دارد طرفداران خود در اقتصاد را نیز از دست می‌دهد. اجماع جدیدی در حال شکل‌گیری است: نابرابری مضر است، همه‌جا و برای همه‌چیز.

جان کسیدی، نیویورکر- در طول این سال‌ها، از اقتصاددانان دانشگاهی به خاطر تکیه بر مدل‌های غیرواقعی بسیار انتقاد کرده‌اند و بعضی اوقات من هم از جمله این منتقدان بوده‌ام. «زوال اقتصاد» عنوان یکی از نخستین مطالبی بود که برای نیویورکر نوشتم و سال ۱۹۹۶ به انتشار رسید. پس از بحران اقتصادی جهانی در ۲۰۰۸، کتاب کوچکی نوشتم و بخشی از تقصیر را به گردن سیاست‌گذارانی انداختم که نظریه‌های بازار آزاد را نسنجیده با جان و دل می‌پذیرند. اکنون پس از ده سال از آن بحران هنوز انتقادات زیادی از حرفه اقتصاد وجود دارد، ولی عده‌ای از فعالان این عرصه، به‌ویژه جوان‌ترهایشان، به این انتقادها و واقعیت‌های در حال تغییر پیرامونشان واکنش نشان داده‌اند.

سورش نایدو از دانشگاه کلمبیا، دنی رادریک از هاروارد و گابریل زاکمن از برکلی، اوایل امسال، در بوستون ریویو نوشتند که این روزها «کلاس‌های عادی اقتصاد خرد بیش از آنکه برای جادوی بازارهای رقابتی وقت بگذارند، به شکست بازار و راه‌های حل‌وفصل‌شان می‌پردازند. دوره‌های درسی در زمینه اقتصاد خرد به جای تمرکز بر مدل «کلاسیک» که در آن اقتصاد خودش را تنظیم می‌کند، بر این متمرکزند که حکومت چگونه می‌تواند مشکلاتی از قبیل بیکاری و تورم و بی‌ثباتی را حل کند». همزمان در عرصه تحقیقات، «شاهد بازگشت ملاحظات مربوط به توزیع [ثروت] هستیم. اقتصاددانان هم در مطالعه تمرکز روزافزون ثروت، هزینه‌های تغییرات اقلیمی، تمرکز بازارهای مهم، رکود درآمد طبقه کارگر و الگوهای رو به تغییرِ تحرک اجتماعی نقش عمده داشته‌اند».

در این موضوع نکته‌های زیادی، به‌ویژه برای غیراقتصاددانان، نهفته است. خوشبختانه هدر بوشی، مدیر اجرایی و اقتصاددان ارشد «مرکز تحقیقاتی رشد منصفانه واشنگتن» (سازمانی برای ارائه هزینه‌های تحقیقاتی که سال ۲۰۱۳ تأسیس شده)، کتاب راهنمایی مفید و به‌موقع درباره بعضی از پیشرفت‌های جدید منتشر کرده است. هدر بوشی در کتابش محدود نشده: چگونه نابرابری اقتصادمان را در تنگنا می‌اندازد و چه کاری از دست ما ساخته است؟ حجم زیادی از مطالعات اقتصادی اخیر را کنار هم می‌گذارد و به این نتیجه می‌رسد که یک تغییر پارادایم در پیش است. بوشی با ارجاع به کتاب ساختار انقلاب‌های علمی توماس کوهن (۱۹۶۲) می‌نویسد: «دانش علمی همچون حقیقت مطلق در دسترس نیست: دانش علمی فقط از طریق اجماع محققان حوزه‌ای خاص توسعه می‌یابد، محققانی که کشف‌های علمی دستاوردهایشان را وارونه می‌کند و چارچوب‌های موجود را به چالش می‌کشد و پارادایم را تغییر می‌دهد. کشف‌های تازه مبتنی بر داده به چنین انقلابی در علم اقتصاد امروز دامن زده‌اند».

اصطلاح کلیدی در این عبارت اصطلاح «مبتنی بر داده» است. بیست سال پیش از این مشهورترین چهره‌های علم اقتصاد نظریه‌پردازانی از قبیل رابرت لوکاس و پل کروگمن و جوزف استیگلیتز بودند. چهره‌های مشهور امروز بیشتر تجربه‌باورانی‌اند که به خاطر بررسی مجموعه داده‌های جدید و استفاده از فنون تازه برای تحلیل داده‌ها شناخته می‌شوند. راج چتی در هاروارد، توماس پیکتی در دانشکده اقتصاد پاریس، امانوئل سائز در برکلی و سه اقتصاددانی که برنده نوبل اقتصاد امسال شدند در این دسته قرار می‌گیرند. استر دافلو و آبیجیت بنرجی از ام‌آی‌تی و مایکل کریمر از هاروارد سه اقتصاددانی بودند که به دلیل استفاده نوآورانه از کارآزمایی‌های میدانی تصادفی در ارزیابی تلاش‌ها برای مقابله با فقر جهانی جایزه نوبل امسال را دریافت کردند. هدر بوشی بارها به کار راج چتی و امانوئل سائز ارجاع می‌دهد، ولی یکی از ارزش‌های کتابش این است که نشان می‌دهد گرایش به تجربه‌باوری چطور شامل حال بسیاری از حوزه‌های فرعی مختلف و محققان گوناگون می‌شود. (پانویس‌های کتاب، که به صدها مطالعه مختلف اشاره می‌کنند، گنجینه‌ای ارزشمند است) . یکی دیگر از پیشرفت‌هایی که بوشی برجسته می‌کند، زنانی از قبیل استر دافلو و جنت کوری هستند که بعضی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین پژوهش‌های اخیر در حوزه اقتصاد را به سرانجام رسانده‌اند، حوزه‌ای که سال‌های متمادی در سیطره مردان بوده است.

همان‌گونه که از عنوان فرعی کتاب بوشی پیداست، بن‌مایه اصلی اثر او این است که انواع مختلف نابرابری‌ مانعی در برابر توسعه اقتصادی، چه در تراز فردی و چه در تراز جمعی، است: «وقتی بعضی کشتی‌ها را نتوان حتی به آب انداخت و بعضی کشتی‌های دیگر در مسیر درست پیش نرفته و بدون ابزار دریانوردی گرفتار صخره‌ها شده باشند، موج موافق نمی‌تواند همه کشتی‌ها را با خودش پیش ببرد». البته محدودنشده عمیق‌تر می‌شود و صرفاً مرورکننده این حقایقِ پیش‌پاافتاده امروز نیست که ثروت و درآمد بیش از پیش متمرکز شده و تحرک بین نسلی کند شده یا در سراشیبی افتاده است. آمارهای کلی، نظیر سهم درآمد صدک‌ها، این واقعیت را نشان نمی‌دهند که مرزهایی بسیار متفاوت، از قبیل جنسیت و نژاد و جغرافیا، مردم را چنددسته کرده‌اند. در فصلی درباره نابرابری فزاینده ثروت، بوشی به پژوهش لنا ادلاند و ویچک کوپچوک، هر دو از دانشگاه کلمبیا، اشاره می‌کند که نشان می‌دهد «از اواخر دهه ۱۹۶۰ تا دهه نخست قرن بیست‌ویکم، سهم زنان در بین یک‌دهم درصد بالا و یک‌صدم درصد بالای ثروتمندان امریکایی تقریباً به نصف تا یک‌سوم تقلیل یافته است». اگر به این نکته توجه کنیم که در همین دوره، سهم زنان در نیروی کار افزایش پرشتابی داشته، این یافته بسیار حیرت‌آور خواهد بود و دانش شهودی‌مان را تأیید خواهد کرد: اینکه برترین رده‌های کسب‌وکار در امریکا، که به‌طور معمول بزرگ‌ترین پاداش‌ها را در پی دارد، همچنان تحت سیطره کامل مردان است.

نژاد یکی دیگر از گسل‌های تاریخی است که همچنان در حال بازتر شدن است. هدر بوشی به مقاله‌ای از ویلیام دارتی از دانشگاه دوک و داریک همیلتون از دانشگاه ایالتی اوهایو اشاره می‌کند که نشان می‌دهند در لس‌آنجلس «مجموع دارایی‌های خانواده‌های سیاه‌پوست و مکزیکی به اندازه یک درصد از دارایی‌های خانواده‌های سفیدپوست است». بوشی به مطالعه جالبی از ماریان برتران از دانشگاه شیکاگو و سندهیل مولاینیتن از ام‌آی‌تی اشاره می‌کند. در این مطالعه، برتران و مولاینیتن به آگهی‌های نیاز به همکاری پاسخ دادند و رزومه‌های افرادی را برای آگهی‌دهندگان فرستادند که نام‌شان «مانند سفیدپوست‌ها» یا «مانند سیاه‌پوستان» بود. نتیجه آزمایش این بود: «درخواست‌هایی که با نام‌هایی شبیه به نام‌های سیاه‌پوستان ثبت شدند پنجاه درصد کمتر از درخواست‌هایی که نام سفیدپوستان را داشتند به مصاحبه دعوت شدند».

چند دهه بود که اقتصاددانان بر سرمایه‌گذاری روی سرمایه انسانی، که اغلب بر حسب سال‌های تحصیل سنجیده می‌شود، تأکید داشتند و آن را مهم‌ترین تعیین‌کننده موفقیت اقتصادی شخص به شمار می‌آوردند. با تمرکز بر تحقیقات کوری و دیگران، بوشی شرح می‌دهد که اکنون شواهد متقاعدکننده‌ای هست که نخستین تجربه‌ها در دوران کودکی -شامل وزن تولد، تغذیه، تربیت پدرومادر و آموزش‌های پیش از دوران مدرسه- نیز نقشی کلیدی در تعیین درآمد آینده دارد. بوشی می‌نویسد: «پیام کار کوری این است که اگر بخواهیم موانع رشد کودکان را که ناشی از نابرابری است برطرف کنیم، باید سراغ خانواده‌هایی برویم که کم‌سن‌وسال‌ترین فرزندان را دارند -یا حتی خانواده‌هایی که تصمیم فرزندآوری دارند- و به‌ویژه روی خانواده‌های رنگین‌پوست تمرکز کنیم». ایراد متداولی که به دخالت‌های زودهنگام در زندگی کودکان، مانند برنامه‌های مراقبت روزانه، گرفته می‌شود این است که هزینه چنین برنامه‌هایی بسیار بالاست. اما تحقیقات جدید نشان می‌دهد فواید درازمدت این برنامه‌ها، از لحاظ درآمد بالاتر، پیامدهای بهداشتی بهتر و آسیب‌های اجتماعی محدودتر نیز بسیار زیاد است. طبق یکی از مطالعاتی که بوشی نام می‌برد، یک برنامه ملی مراقبت از کودکان که کیفیت بالایی داشته باشد ظرف سی‌وپنج سال ۸۱.۶ میلیارد دلار سود خالص خواهد داشت.

در چشم‌انداز اقتصادی وسیع‌تر، نابرابری فزاینده با رشد کمتر شاخص تولید ناخالص ملی (جی‌دی‌پی) همراه بوده است. پرسش اصلی این است که علت و معلول کدامند. هدر بوشی بحث‌هایی پیش کشیده است راجع به اینکه نابرابری مانع رشد است. کینز به این نکته اشاره کرده است که ثروتمندان در مقایسه با دیگران نسبت بیشتری از هر دلار درآمدشان را پس‌انداز می‌کنند و در جامعه‌های نابرابر، این موضوع می‌تواند موجب اشباع پس‌انداز و کاهش سطح تقاضای کلی شود. چه بسا امروزه این وضعیت مشکل‌ساز شده باشد. بوشی به مقاله کارن دینان از هاروارد، جاناتان اسکینر از کالج دارتموث و استیون زلدس از دانشگاه کلمبیا در سال ۲۰۰۴ اشاره می‌کند که نشان می‌دهند خانوارهای یک درصد بالای توزیع درآمد پنجاه‌ویک درصد از درآمدشان را پس‌انداز می‌کنند، در حالی که فقط یک درصد از درآمد خانوارهای یک‌پنجم پایین پس‌انداز می‌شود که عملاً هیچ است.

طبق یک بحث دیگر، که کمی غیرمستقیم‌تر است، نابرابری فزاینده فرایندهای سیاسی را منحرف می‌کند و این مساله هم به نوبه خود مانع رشد می‌شود. برای نمونه، ذی‌نفوذان ثروتمند وزن سیاسی‌شان را به کار می‌گیرند تا کاهش مالیات را تبلیغ کنند و این کار، موجب تضعیف پایه مالیاتی می‌شود. با مرور زمان، این وضعیت می‌تواند به کاهش سرمایه‌گذاری در منافع عمومی، نظیر آموزش و پرورش و زیرساخت‌ها، منجر شود که مانعی برای توسعه در بلندمدت خواهد بود. چه بسا همان ذی‌نفوذان ثروتمند به دنبال به کرسی نشاندن سیاست‌هایی باشند که مقررات ضدانحصار را تضعیف کند و این امکان را به شرکت‌ها بدهد که بازارهایشان را تحت سیطره خود بگیرند و بدون سرمایه‌گذاری‌های نوآورانه، که تقویت‌کننده رشد است، حاشیه سودشان را بالاتر ببرند.

بوشی شواهدی غنی ارایه می‌کند که نشان می‌دهد نابرابری فزاینده دقیقاً چنین پیامدهایی دارد. با وجود سودآوری‌های بی‌سابقه، میزان سرمایه‌گذاری کسب‌وکارها روی تجهیزات و ماشین‌آلات جدید نسبت به تولید ناخالص ملی پایین‌تر از میانگین تاریخی قرار دارد. در کنار این، در عرصه‌های مختلف اقتصادی -و نه فقط در بخش فناوری- شرکت‌هایی معدود صاحب جایگاهی مسلط شده‌اند. بوشی به کار لیمور دفنی و همکارانش در دانشکده اقتصاد هاروارد اشاره می‌کند که نشان داده‌اند که ادغام بیمه‌کنندگان و بیمارستان‌های زنجیره‌ای چگونه موجب تحمیل هزینه‌های بیشتر به بیمه‌شوندگان و بیماران شده است. البته به‌طور کلی امریکایی‌ها خواستار ادغام نهادها یا افزایش قیمت‌ها نیستند. اما نظام‌های سیاسی و نظارتی نسبت به پول و نفوذ اهمیت می‌دهند، نه به خواسته‌های رأی‌دهندگان عادی. بوشی به مارتین گیلنز، دانشمند علوم سیاسی در پرینستون، و بنجامین پیج از دانشگاه نورث‌وسترن ارجاع می‌دهد که تقریباً هزاروهشتصد مساله سیاسی مختلف را توضیح داده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که «سیاست‌هایی که حمایت اندکی در میان ثروتمندان دارند فقط در هجده درصد از موارد به قانون بدل می‌شوند، ولی سیاست‌هایی که حمایت بالای ثروتمندان را دارند در چهل‌وپنج درصد از موارد تبدیل به قانون می‌شوند».

هدر بوشی، که سال ۲۰۱۶ در کارزار تبلیغاتی کلینتون مشاور ارشد اقتصادی بود، وارد کارزارهای انتخاباتی ۲۰۲۰ نشده است. باوجوداین، الیزابت وارن و برنی سندرز نامزدهایی بوده‌اند که به موضوع نابرابری فزاینده و پیامدهای آن اشاره مستقیم داشته‌اند. هر دو نامزد پیشنهاد کرده‌اند که بر ثروت مالیات بسته شود. علاوه‌براین، الیزابت وارن برنامه‌ای فراگیر برای مراقبت از کودکان و سیاست‌های ضدانحصاری سخت‌گیرانه‌تری برای تفکیک مونوپولی‌ها و جلوگیری از ادغامشان پیشنهاد کرده است. مطالعات اقتصادی جدید تأثیری مستقیم بر این دستور کار سیاسی داشته است؛ برای نمونه، سائز و زاکمن به الیزابت وارن درباره طرح مالیات بر ثروتش مشاوره داده‌اند و تخمینی از میزان درآمد حاصل از این طرح ارایه کرده‌اند.

هدر بوشی برای جمع‌بندی گزارشش دوباره سراغ این بحث رفته که یک تغییر پارادایم در راه است: «در پشت صحنه و در کنفرانس‌ها و نشریه‌های دانشگاهی، اجماع جدیدی در حال شکل‌گیری است، اجماعی بر سر اینکه قدرت اقتصادی چطور به قدرت اجتماعی و سیاسی تبدیل می‌شود و متعاقباً بر خروجی‌های اقتصادی تأثیر می‌گذارد». شاید یک راه برای نگریستن به این وضعیت این باشد که دست‌کم بعضی از اقتصاددانان دارند به ریشه‌های قرن نوزدهمی رشته پژوهشی‌شان بازمی‌گردند، دوره‌ای که این رشته «اقتصاد سیاسی» نامیده می‌شد. در خلال قرن بیستم، تلاش قاطعانه‌ای صورت گرفت که اقتصاد بر پایه عقلانیت و روش‌های علمی، و همه ارزش‌داوری‌های موجود، بازسازی شود. با‌این‌حال، بسیاری اوقات این پروژه به شکل ایمانی ساده‌انگارانه به بازار تفسیر شد و عامدانه، عواملی اساسی- از قبیل تاریخ و جغرافیا و طبقه و فرهنگ و نژاد و جنسیت و دسترسی به قدرت سیاسی- که باعث سوگیری در خروجی‌های اقتصادی می‌شد را نادیده گرفت. در بسیاری از حوزه‌های این رشته، اقتصاددانان در تلاشند تا این عامل‌ها را وارد تحلیل‌های‌شان کنند. محدودنشده چشم‌انداز بسیار خوبی از تازه‌ترین دستاوردهای این دسته از محققان ارایه می‌دهد.

منبع: ترجمان

 

ارسال نظر