ابرثروتمندان چطور طبقه روشنفکری جدید خلق کردند؟

دانیل درزنر در کتاب «صنعت ایدهها» مشت ابرثروتمندان را در خریدن نظریهها باز میکند
مولف: دیوید سشنز|
مترجم: علی کوچکی|
نیو ریپابلیک — مارکسیست ایتالیایی، «آنتونیو گرامشی»، در یکی از زندانهای موسولینی در دهه ۱۹۳۰، به نگارش پارهنوشتههایی پرداخت که به نظریه او درباره روشنفکران تبدیل شد. او به طرح این نکته پرداخت که طبقات جدیدی، همچون بورژوازی اروپایی پس از انقلاب صنعتی، مجموعهیی از متفکران خاص خود را به میدان آوردند که وی آنان را «روشنفکران ارگانیک» میخواند، نظریهپردازان، فناوران و مدیرانی که «کارگزاران» آن طبقات در جامعه جدید شدند. بر خلاف «روشنفکران سنتی» که در ساختار طبقاتی قدیم جای داشتند، روشنفکران ارگانیک به طبقه بورژوا کمک کردند که اندیشههایشان را به عنوان فهم همگانی نامحسوس و بیچونوچرای رایج در نهادهای اجتماعی بقبولانند.
امروزه، نظریه گرامشی بر مباحث جاری درباره افول ظاهری «روشنفکر عمومی» در امریکا سایه سنگینی انداخته است. چنین گفته میشود که متفکران بزرگ دیگر آن افسونگری سابق را برای عموم ندارند، چون دانشگاه بسیار منزوی، و تفکر آکادمیک بسیار تنگنظر شده است. چنین آه و نالههایی را راسل یاکوبی در آخرین روشنفکران (۱۹۸۷) مکرر نقل کرده است. در این اثر، از تخصصگرایی دانشگاهیان، پس از دهه ۶۰، گلایه شده و با حالتی نوستالژیک از روشنفکران سنتشکن و «مستقل» اوایل قرن بیستم سخن رفته است. نویسندگانی همچون مقالهنویس نیویورک تایمز، نیکولاس کریستف، این شرایط تاسفبار را به فرهنگ ناظر به برنامههای دکتری نسبت میدهد، فرهنگی که بنا به ادعای کریستف از «پیچیدهگویی ویژه خواص تمجید میکند، در حالی که به تاثیرگذاری و مخاطبان نهاد دانشگاه به دیده تحقیر مینگرد». این نقدهای رایج تلویحا به این نکته اشاره دارند که دانشگاهیان، بهدلیل همان طرز فکر دانشگاهیای که دارند، نمیتوانند اندیشههایشان را به مخاطبان گستردهتری برسانند.
متخصص علوم سیاسی و وبلاگنویس سیاست خارجی، دانیل دبلیو. درزنر، در کتاب خود با نام صنعت ایدهها توجهش را به شرایطی عطف کرده که ایدهها در آن شرایط شکل میگیرند، پشتیبانی مالی میشوند و انتشار مییابند. او با توصیف حوزه عمومی در زبان بازار، از این بحث میکند که سه عامل اصلی سرنوشت روشنفکران امروز را دگرگون کرده است: از میان رفتن اعتماد عمومی به نهادها، تکثرگرایی جامعه امریکایی، و افزایش نابرابری اقتصادی. او بهدرستی مورد سوم را مهمترین عامل معرفی میکند: رشد غیرمنتظره ابرثروتمندان امریکایی، یا همان طبقهیی که به پشتیبانی از نوع خاصی از «ایدهها» علاقهمند است.
به نوشته درزنر، ثروتمندان به بهای تحلیل رفتن بیش از پیش «روشنفکر عمومی»، نوع جدیدی از متفکر- «رهبر فکری»- را به قدرت رساندهاند. درحالی که روشنفکران عمومی همچون «نوام چامسکی» یا «مارتا نوسبام» اهل شک و تحلیلاند، رهبران فکری همانند «توماس فریدمن» و »شریل سندبرگ» «یکسویهنگری خاص خود را در تبیین جهان گسترش میدهند، و آن جهانبینی را برای هر کسی که شنونده آنان باشد تبلیغ میکنند». با آنکه روشنفکران عمومی در پیچیدگی و نقد در رفت و آمدند، رهبران فکری آکنده از تمایلی مبلغانه به «تغییر جهانند». به نظر درزنر، بسیاری از خوانندگان «ایدههای بزرگ» گروه دوم را به پیچیدگی گروه نخست ترجیح میدهند. در بازار ایدهها، که از پول افراد متنفذ لبریز است، سود فروش کالاهای رهبران فکری، هم به میلیاردرها و هم به جامعهیی گستردهتر، هر روز بیشتر میشود» و آنها به «سوپراستارهایی با برند خاصشان تبدیل شده، در فضایی سهیم میشوند که قبلا به متنفذان، مشاهیر و ورزشکاران اختصاص داشت».
درزنر تمام تلاشش را به خرج داده تا درباره رهبران فکری به عنوان نوع جدیدی از روشنفکر ــروشنفکری که در پی انجام کارکردی متفاوت از کارکرد روشنفکر عمومی است و به همان اندازه نیز مشروعیت داردــ به دیدگاهی واقعنگر برسد. او خوشبینانه مینویسد: «بیتردید این نکته در خور توجه است که میل شدیدی به ایدههای نو و شیوههای پرشور تفکر درباره جهان بروز و ظهور یافته است». او تصدیق میکند که ایدههای مورد اشتیاق و عطش امروز، در بهترین حالت، سطحی و مبتذل و، در بدترین وضع، عمیقا ضددموکراتیک و گاهی نیز یکسره فریبکارانهاند؛ با این حال، چنین به نظر میرسد که او عطش یادشده به ایدههای نو را پیشرفتی مثبت توصیف میکند.
صنعت ایدهها نشان میدهد که محکومیتِ رهبران فکری قطعی است. همانگونه که درزنر یادآور میشود، بعضی از نامهای شاخص در جریان رهبری فکری به تفکر کممایه و نوکرمآبی بیپردهشان در برابر ثروتمندان شهرهاند. درزنر به اختصار میگوید که بزرگترین ایده، در مشهورترین کتاب توماس فریدمن، جهان مسطح است این است که «برای رونق بخشیدن به اقتصاد جهانی، فرد باید برندی ویژه و منحصربهفرد باشد، برندی مثل مایکل جردن». این ایده بیشتر یک اصل تجاری است تا یک بینش فلسفی. اما درزنر توضیح میدهد که «تجارتپیشگان نوشتههای فریدمن را در این باره میاستایند که چگونه فناوری و جهانیسازی اقتصادِ جهانی را دگرگون میکند» و دلیل این ستایش این است که فریدمن جهانبینی آنان را تقویت میکند.
همچون فریدمن، دو رهبر فکری دیگر، «پاراگ» و «عایشه خان»، قدرت جهانیـتاریخی ابداعات تکنولوژیک را جار میزنند و از این داد سخن میدهند که تکنولوژی در معنای خاصش، به عنوان موتور تغییر جهانی، دارد جایگزین علم اقتصاد و جغرافیای سیاسی میشود. همانگونه که «اوجنی موروزوف» گفته، به باور پاراگ و خان «شاید دموکراسی با جهانیسازی و سرمایهداری ناسازگار باشد» و استدلال میکند که ما باید آغوشمان را به روی سرمایهداری اقتدارگرایانه سبک چینی باز کنیم. درزنر، در گزارش خود درباره «کانکتوگرافی» خان، تفکر او را «گلوبالونی» [به معنای ایدهپردازیهای چرند درباره مسائل جهانی] میداند و شیوه نثر او را شبیه یکی از «گفتوگوهای تِد درباره دورهای خوداتکا» میداند.
درزنر در پی بررسی این امر است که چگونه پیجویی ثروت، در صنعت جدید ایدههای سازمانی، از طریق نمایشهای تلویزیونی، سخنرانیهای با دستمزد بالا، و افزایش بیاندازه کتاب رهبران فکری را تشویق میکند که تخصصشان را بزرگ جلوه دهند و به بسیاری از فروشگاهها فشار آورند که به فروش آثار تقلبی آنان بپردازند. بدنامترین نمونه، «فرید زکریا»، مقالهنویس و مجری سیانان است که به سرقت متنهایی از دیگر نویسندگان برای تامین برنامه چندبخشی خود متهم شده است. همانگونه که «نیل فرگوسن» با سر به سوی برندسازی رفته است: تبدیل کتابها به سناریوهایی برای سریالهای تلویزیون، ایراد سخنرانیهای پرسود، و نوشتن برای مجموعه سرسامآوری از نشریات. فرگوسن نیز، مثل دیگر رهبران فکری افراطکار، وقتی به دردسر افتاد که مشخص شد داستان او در نیوزویک درباره پرزیدنت اوباما در ۲۰۱۲، پر از اشتباهات و ادعاهای گمراهکننده است. فرگوسن در مصاحبهیی درباره صنعت ایدهها، در مورد تغییر جایگاهش از استاد آکسفورد به رهبری فکری، صادقانه گفت: «همه آن کارها را برای پول انجام دادم».
درزنر با وجود بیتابیاش نسبتبه رو کردن فریبکاریهای رهبران فکری، از توضیح جنبههای تاریکترشاهد خود، طفره میرود. هنگام قضاوت در این باره که آیا صنعت ایدهها «کارآمد» است یا نه، دست به دامان استعارهیی اقتصادی میشود: «چه خوب و چه بد، بازار مدرن ایدهها، شدیدا شبیه است به بازارهای مالی مدرن. معمولا این سیستم نتیجهبخش است. اما وقتش که برسد، شاید حبابهای سرمایهیی نیز وجود داشته باشد.»
نارسایی این استعاره در هیچ جا روشنتر از مطالعه موردی او درباره ظهور و سقوط نظریه استاد مدرسه بازرگانی هاروارد، «کلایتون کریستنسن»، درباره «نوآوری اخلالگر» نیست. طرح کریستنسن این بود که «اخلالگرها» ــیعنی شرکتهایی که صنایعشان را با فناوریها و الگوهای تجاری نوین زیرورو کردهاندــ نسبتبه شرکتهایی مزیت رقابتی دارند که در حال ارتقای تدریجی محصول خود هستند. مثلا ایربی. ان. بیرا میتوان یک اخلالگر در صنعت هتلداری در نظر گرفت، چون این شرکت بر اساس طرحی به سرعت رشد کرده که، در این طرح، پایگاه عظیمی از کاربران جذبشده، بهجای خرید و اداره هتل، خانههایشان را به میهمانان اجاره میدهند. درزنر استدلال میکند که ایده «نوآوری اخلالگر» به این دلیل سیلیکون ولی را به جنبوجوش آورد که با جهانبینی توانگران مطابقت داشت، جهانبینیای که، در آن، موفقیت از آنِ کارآفرینان جسور و خطرپذیر است. کریستنسن برای این شور و شوق برچسب سودآوری ساخت، هشت کتاب تولید کرد، گردهماییای برای پیشرفت و نوآوری در هاروارد به راه انداخت، و شرکت مشاورهیی خود و یک بنگاه سرمایهگذاری بوتیک تاسیس کرد.
اما در ۲۰۱۴، نزدیک به دو دهه پس از طرح اولیه کریستنسن درباره نوآوری اخلالگر در هاروارد بیزینس ریویو، «ژیل لپور»، مورخ امریکایی، حیثیت این نظریه را در مقالهیی پرخواننده درنیویورکر به باد داد. لپور دریافت که مطالعات موردی کریستنسن مبهم و اغراقآمیز بوده: سیگیت تکنولوژی، شرکتی که همه فکر میکردند «اخلالگرها آن را از پا درآورده بودند»، در حقیقت، رونق گرفته و فروش خود را سال بعد از پایان تحقیق کریستنسن دو برابر کرده بود؛ و در این اثنا، شرکتهای اخلالگری که او کامیابیشان را اعلام کرده بود از بازار تجارت خارج شده بودند. مقاله لپور حتی نقدی طعنهآمیزتر درباره کریستنسن در نشریهام.ای. تی. اسلون منیجمنت ریویو برانگیخت و موجب واکنشی شدید در سیلیکونولی شد.
ظاهرا درزنر این مطالعه موردیاش را نمونه اولیهیی از چگونگی تنظیم بازار به نفع ایدهها میداند: یک روشنفکر عمومی، با ترکاندن «حباب سرمایهای» در این فرایند، مانعی بر سر راه یک رهبر فکری است. در نگرش درزنر، این دو گونه اندیشمند، یکدیگر را تعدیل میکنند. اما همچون مورد اقتصاد، استعاره بازار این باور شبهالاهیاتی را با خود دارد که هر چیزی، در نهایت، به تعادل میرسد، ایدئولوژیای که شیوه بازیگران بزرگ را در سروسامان دادن نظام سرمایهداری به نفع خودشان نادیده میگیرد. در نهایت، نوآوری اخلالگر به مدت دو دهه، به عنوان نظریهیی درباره همهچیز، جان سالم به در برده و تا امروز، اخلالگری با سرعتی پرشتاب در حرکت بوده است. هنوز هم میلیاردها دلار به مدارس بازرگانی سرازیر میشود تا حرف مفت مشابهی را القا کنند، حال آنکه گروههای علوم دانشگاهها ــکانالهایی که برای پولسازی جنونآمیز جهتگیری کمتری دارندــ برای جذب بودجه دستوپا میزنند، و رشتههای علوم انسانی، با جان کندن، از عمر برنامهریزیشدهشان جان سالم به در میبرند. تاثیر پول ثروتمندان بسیار بیشتر از ایجاد مشتی متفکر توخالی بوده است. موسساتی نیز که روشنفکران را به انجام پژوهشهای معنادار قادر میسازند، به سرعت به دست حامیان مالی جدیدشان در حال بازسازیاند. در خلال چند دهه گذشته، همچنانکه تامین بودجه از منابع دولتی و سازمانهای بشردوستانه ته کشیده، کمیتههای فکری کوشیدهاند کسری بودجه را با جذب کمکهای بلاعوض از شرکتها، دولتهای خارجی و نخبگان اهل سیاست جبران کنند. اما این اهداکنندگان، به حمایت از کارهایی که به لحاظ فکری معتبر و بیطرفانه باشد علاقه چندانی ندارند، بلکه آنها در پی ایجاد پشتوانهیی سیاسی برای ایدههای مطلوب خویشند. به عبارت دیگر، آنان خواهان بازگشت سرمایهگذاریهای خود هستند.
در نتیجه، کمیتههای فکری بیش از پیش جانبدارتر میشوند. همانگونه که درزنر نقل میکند، وقتی سناتور پیشین، «جیم دمینت»، در ۲۰۱۲ به ریاست بنیاد هریتج منصوب شد، این بنیاد حول پژوهشی عملگرا میچرخید تا رضایت خاطر اهداکنندگان خود را تامین کند (بنا به گزارش پولیتیکو در آوریل، دمینت سرانجام به این دلیل برکنار شد که کمیته فکری را «بسیار پرطمطراق و سیاسی کرده بود، به بهای خسارت زدن به اهداف پژوهشی و عملی این بنیاد») . در ۲۰۱۲، برادران «کخ»، دادخواستی علیه موسسه کاتو اقامه کردند تا کنترل بیشتری بر این سازمان به دست آورند، سازمانی که گاه پژوهشهای آن با سنت جمهوریخواه تضاد پیدا میکرد. در این اثنا، کمیتههای فکری لیبرال تسلیم نفوذ سازمانیافتهیی شدهاند که جانبداری کمتری دارند، اما به همان اندازه سازشکاری بیشتری به خرج میدهند: موسسه پژوهشی بروکینگز اخیرا یک بسازوبفروش مستغلاتی را شریک ارشد خود کرده است، درحالی که وی ۴۰۰/۰۰۰ دلار دریافت کرده تا در مورد طرحهای توسعهیی شرکتش در سانفرانسیسکو اعمال نفوذ کند.
در دانشگاهها نیز پیامد مشابهی جریان دارد. هر قدر هیاترییسههای دانشگاهها بیش از پیش تحت سلطه بانکداران، مدیران صندوقهای سرمایهگذاری تامینی، و بسازوبفروشهای مستغلاتی درمیآیند، ممنوعیتهای دیرپای آکادمیک درپژوهشهای متاثر از صنایع بیشتر کنار گذاشته میشوند. حتی امروزه دانشگاههای متشخص نیز درهایشان را به روی پژوهشهای گرهخورده با صنعت باز کردهاند: برای مثال، در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، پژوهش مورد حمایت بی. پی گزارش جامعی با این نتیجه تهیه کرده است که نشت نفت در دیپواتر هورایزن (سکوی نفتی آتشگرفته در مکزیک) به آن وخامت که همه تصور میکنند نبوده است. همانطور که تاریخدان امریکایی، «فیلیپ میروفسکی»، در بازار علم: خصوصیسازی علوم امریکایی توضیح میدهد، دانشگاهها با اشتیاق، عملیات تحقیق و توسعه شرکتهایی را در دست میگیرند که انجام این تحقیقها در داخل آن شرکتها مقرون به صرفه تلقی نمیشود. شرکتها، به این دلیل که تحت تاثیر فشار رقابتیاند، چندان تمایلی ندارند که در پژوهشهای پایهیی سرمایهگذاری کنند که به کشفیات علمی بزرگ میرسند، بلکه بیشتر علاقه دارند در پژوهشهای کاربردیای سرمایه بگذارند که آنها را زودتر به پول میرساند.
پشتیبانان سازمانی نیز به سهم خود جسورتر شدهاند و به دانشمندان فشار میآورند پژوهشهایشان را از آن نتیجهگیریهایی دور نگه دارند که میتواند منافع شرکتها را تهدید کنند و در پی بیاعتبار کردن کسانی برمیآیند که اصرار دارند مبنی بر فکتهایی که به دست میآورند صحبت کنند، بهویژه در علوم مربوط به آبوهوا. این علاوهبر پولی است که شرکتها برای دورههای تبلیغاتی به نفع سرمایهداری و پژوهش درباره کاستیهای دولت رفاه به پای دانشگاهها ــحتی نخبهترین دانشجویان آنها میریزند. همانگونه که «مایکل مسینگ»، سال گذشته در نشریه نیویورک ریویو آو بوکز گزارش کرده، دانشکده تربیت معلم دانشگاه کلمبیا کمکی چندین میلیون دلاری را قبول کرد تا برای «چالشهای مالیای که کشور با آن مواجه است» یک برنامه درسی دبیرستانی تهیه کند، دستورالعملی برای اینکه «چرا لازم است مستمریها را قطع کنیم». درحالی که شرکت خدمات مالی بی. بی. اندتی به ده دوازده تا کالج کمک مالی کرده است تا «مبانی اخلاقی سرمایهداری» و تفکر آین رند را ترویج کنند.
این سند در کتاب درزنر به ترسیم تصویری تکاندهنده از کشوری کمک میکند که، در آن، ابرثروتمندان فعالانه در پی خرابکاری موسساتی هستند که در بخش بزرگی از قرن بیستم ستون فقرات اعتماد عمومی و ملی را شکل دادهاند. ثروتمندان مدرن، به این دلیل که ثروتشان عمدتا از علوم مالی به دست آمده و دیگر ربط و نسبتی با زیربنای مادی کشور ندارد ــآنها دیگر غولهای صنعت فولاد یا سلاطین صنعت راهآهن نیستندــ، دیگر داراییهایشان را برای حفظ سنت اعانه به نیازهای عمومی به کار نمیبرند. به جای آن، از ثروت خود به عنوان سلاح، با این هدف استفاده میکنند که سرمایهیی هرچه بیشتر به دست بیاورند و جامعه را مطابق باورهای سیاسی غیردموکراتیک و به دلخواه خود بازسازی کنند. درزنر یادآور میشود که «تنها ۳۵ درصد از امریکاییان ثروتمند از صرف هزینه برای تامین نیازهای مدارس نمونه دولتی حمایت میکنند، مغایرتی شدید با حمایت ۷۸ درصدی عامه مردم». همچنین طبقه ثروتمند نسبتبه سایر مردم، با شدتی بیشتر، از قطع مخارج دولتی و برنامههای اجتماعی پشتیبانی میکنند، امری که با وسواس آنان به صرف میلیونها دلار برای خرید مشروعیتی دانشگاهی برای سرمایهداری بیمهار تناسب دارد.
موسسات پژوهشی روشنفکری در امریکای پس از جنگ بههیچوجه کامل نبودند؛ دانشگاهها و کمیتههای فکری، بودجهریزیهای معطوف به نظامیگری را از جانب دولت ایالات متحده پذیرفته بودند و غالبا مبانی فکریای برای امپریالیسم امریکایی فراهم میکردند. با این حال، سه دهه پس از جنگ جهانی دوم دموکراتیکترین دههها در تاریخ امریکا بود، دورهیی که، در آن، قدرت شرکتها از جانب یک جنبش کارگری قدرتمند، به مانع خورد و در نتیجه، دسترسی گسترده به آموزش عالی فراهم شد و خدمات اجتماعی توسعه یافت. دانشگاهها و کمیتههای فکری قادر بودند مبنایی برای اعتماد عمومی تعیین کنند، تا حدودی به این دلیل که محصول معرفتیشان مستقیما مدیون هوسهای نامتعارف میلیاردرها نبود که بخواهند دیگران به ساز آنها برقصند و ایدههای سیاسی دستپروردههایشان تحقق پیدا کند.
با بررسی این چشمانداز جدید، روشن است که نقش حقیقی رهبر فکری خدمت کردن به عنوان روشنفکر ارگانیکی طبقه یکدرصدی است، روشنفکری که به تعبیر گرامشی به آن طبقه در حال ظهور «نسبت به کارکرد خاصشان در جامعه، آگاهی میبخشد». هدف رهبران فکری انعکاس، قاعدهمندسازی و ترویج توهمات این ابرثروتمندان است: اینکه آنها داراییهایشان را از سر شایستگی کسب کردهاند؛ اینکه مراقبتهای اجتماعی باید بیشتر تضعیف شود تا همگان انعطاف بیشتری برای «آینده» داشته باشند؛ و وابستگیهای محلی و دیگر روشهای زندگی باید با مصرفگرایی کامجویانه جایگزین شود. رهبر فکری این اعتقادات بنیادین را در یک ماموریت بشردوستانه عظیم گرد میآورد. او پیشگویانه اعلام میکند که هر مشکلی را با فناوری و پول افراد توانگر میتوان حل کرد، فقط اگر سنتها، جوامع و هنجارهای دموکراتیکمان را کنار بگذاریم.
رهبران فکری امروز، چه کارشناس سیاست خارجی خواهان مداخله نظامی باشد، چه پیامبر آیین اقتصادیای که فضیلتهای تحولآفرینی را تبلیغ میکند، چه یک نابغه در سیلیکونولی باشد که علم سیاست را به مهندسی فرو میکاهد، و چه ستوننویس نشریه تایمز باشد که از رژه مهارنشدنی فناوری خودمختار پشتیبانی میکند، همگی در یک جهانبینی محوری مشترکاند: در اینکه ثروت فراوان و مجاری کسبِ چنان ثروتی نهتنها مجاز و مشروع، بلکه حماسی و قهرمانانه است. همانطور که درزنر بهخوبی نشان میدهد، به همین دلیل است که صنعت ایدهها، در برابر روشنفکر عمومی منتقدتر و شکاکتر، طرف رهبر فکری را میگیرد: دانشگاهیان تمایل دارند که، در رویدادها، نظریه «بزرگمرد» را کنار بگذارند. اگر بازار اندیشه از دورهگردهایی پر شده که رویداد عظیم بعدی و اهمیت میلیاردرها را برای «بهتر ساختن جهان» بشارت میدهند، به این دلیل است که میلیاردرها خواهان شنیدن چنین بشارتی هستند.
هر چه ابرثروتمندان، بیشتر روشنفکر امریکایی و گفتمان سیاسی را تخفیف و تحقیر کردهاند، صنعت ایدهها نیز راه را به روی نوع متفاوتی از روشنفکر ارگانیک گشوده است، اگرچه این گشایش بسیار ناچیز بوده. تلاشهای یکدرصدیها برای اخلال در رسانهها و دانشگاهها، پیامدهای ناخواستهیی در رادیکالیزه کردن نسلی از نویسندگان و دانشگاهیان جوان به چپگرایی داشته است، کسانی که در نشریه کرونیکل آو هایر اجوکیشن، لقب «روشنفکران عمومی جدید» به آنها داده شده است. چپگرایانی که روزگاری میتوانستند استاد دانشگاه شوند، در مواجهه با شغل بیفروغی که در دانشگاه انتظارشان را میکشد، آینده خود را در کسوت سازماندهندگان سیاسی یا نویسنده تصور میکنند. به بیان تاریخی، روزگار سخت فرصتی خوب برای ایدهها است؛ و زمانه ما نیز استثنایی بر این قاعده نیست. شاید ما در عصر طلایی جدید نشریات زندگی میکنیم: در سالهای اخیر نهتنها نشریههایی چون n+1، ژاکوبن، لوس آنجلس ریویو آو بوکز و کارنت افِرز پدید آمدهاند، بلکه نشریات قدیمیای همچون بفلر ودیسنت نیز احیا شده یا جان تازهیی گرفتهاند.
مقصود گرامشی از مفهوم روشنفکر ارگانیک صرفا توصیف پیامبران بورژوازی اروپایی و سرمایهداری صنعتیاش نبود. روشنفکر ارگانیک فراتر از هر چیز مفهومی بود برای جناح چپ، عنوانی برای کسانی برآمده از شرایط طبقه کارگر که تمایل و قابلیت آن را داشتند که رویایشان از جامعه را بیان کنند و آن را در عمل سازمان دهند. او، در رویای خود، منجیای را در نظر نداشت که از طبقه نخبگان نزول اجلال کرده باشد، بلکه متفکرانی را در نظر داشت که تجربهیی از محرومیت اقتصادی داشته باشند و ترجمانی از یک روشنفکر و نیز کشمکش اجتماعی باشد.
فعلا این روشنفکران جدید جناح چپ، در مقام سردبیران، مولفان، سازماندهندگان، و منتقدان سمج در اکوسیستمِ رسانههای اجتماعی جدید، پا به عرصه گذاشتهاند. آنان، بیش از هر زمان در نیم قرن اخیر، حضور بیشتری در فضای عمومی دارند و نشان دادهاند که میخواهند یاوهگویی رهبران فکری را برملا کنند و به سرپوشهای تصنعی و پوچ مرکز لیبرال حمله برند؛ و از رأیدهندگان طبقه کارگر در برابر اتهامات نژادپرستی لاعلاج و تودهگرایی احمقانه دفاع کنند. جریان روشنفکری بُعد مهمی از کشمکشی گستردهتر است؛ نظریههای خودخواهانه و رمزواژههای پوچ رهبران فکری امروز نهتنها باید تقبیح شود، بلکه باید آنها را با مفاهیمی غنی جایگزین کرد که به همه گونههای بشر کمک میکند تا از جهان چنان که هست معنایی برگیرند. این کار روشنفکرانه، همپای دیگر صورتهای سازماندهی، مستلزم شجاعتی شخصی و برجسته است تا پُز بیطرفی پژوهشگرانه و آداب و رسوم ساختگیای را رد کند که نقادان را در نقد اندیشههای برخوردار از حمایت نخبگان دلسرد میکنند.
اما دخالت روشنفکران بهتنهایی هیچگاه کافی نخواهد بود. همان شرایطی که صنعت ایدهها را به ما بخشیده، به سختی از قدرت متمرکز اقتصادی و سیاسی جانبداری میکند. حتی هنگامی که ما پرتوی نقادانه بر روابط میان یکدرصدیها و رهبران فکری میافکنیم، باید به سازماندهی جهان بیرونی و اجتماعیای بپردازیم که «ایدهها»ی نخبگان اقتصادی تاثیرات بسیار زیانآورشان را در آنجا وارد میکنند. نیروی جدید در ورای متحدسازی دانشگاهها و رسانهها نقطه بسیار خوبی برای شروع است، اما این فقط آغاز ماجرا است. آنچه روشنفکران نیاز دارند، همان نیازی است که هر کس دیگری دارد: جامعهیی که به شکوفایی انسانی، در برابر منافع خصوصی، اولویت ببخشد و شبکههای سیاسی نیرومندی که از منافع عمومی در برابر پیامبران آینده ذرهوار و بسیار تکنولوژیک حفاظت کند. شاید دستیابی به چنان جامعهیی دشوار باشد، اما یک نکته هست که در حال حاضر به ما امید میدهد: ما در نهایت، به روشنی دریافتهایم که دشمنان آن جامعه چه کسانیاند.
