چه چیزی را زشت می‌نامیم و چه چیزی را زیبا

۱۳۹۸/۱۲/۱۹ - ۰۰:۱۲:۴۹
کد خبر: ۱۶۵۰۹۹
چه چیزی را زشت می‌نامیم و چه چیزی را زیبا

مولف:  امبرتو اکو| مترجم:  ســـارا زمانی|

 لیترری‌هاب|

در هر قرنی، فلاسفه و هنرمندان آرا و افکار خود را در باب زیبایی به رشته تحریر درآورده‌‌اند، اما متون جدی درباره مفهوم زشتی انگشت‌شمارند. یکی از آنها، کتاب زیبایی‌‌شناسی زشتی اثر کارل روزنکرانتز در سال ۱۸۵۳ است. حال‌‌آنکه مفهوم زشتی، درمقام جلوه‌‌گرِ زیبایی، همواره حاضر بوده‌‌ و داستان «دیو و دلبر» تاکنون اشکال بسیار به خود یافته است. به‌‌ بیان دیگر، به‌‌محض تعریف معیاری برای زیبایی، معیار متناظری نیز برای زشتی خودبه‌خود ظاهر می‌شود، مثلاً یامبلیخوس در کتاب زندگی فیثاغورس به ما می‌گوید: «تنها زیبایی است که تقارن می‌‌طلبد، درمقابل، زشتی تقارن را برهم می‌‌زند». آموزه‌های توماس آکوییناس، سه کیفیت را لازمه زیبایی‌‌ می‌‌داند که اولینِ آنها یکپارچگی یا کمال است، یعنی هرچه که ناقص و ناکامل است، دقیقاً به همین سبب، «نازیباست». ویلیام اوورنی می‌‌افزاید: «کسی که سه یا یک چشم داشته باشد را زشت می‌‌گوییم.»

پس زشتی هم، همچون زیبایی، مفهومی نسبی است. مارکس در دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ زشتی را مفهومی تعریف می‌کند که تنها در غیاب ثروت، یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، در غیاب قدرت معنا می‌‌یابد. او می‌‌نویسد: «من زشتم، اما می‌توانم زیباترین زنان را برای خود بخرم. بنابراین من زشت نیستم، زیرا اثر زشتی -نیروی دافعه‌اش- به‌وسیله پول نفی می‌شود. من به‌خودی‌خود فلجم، اما پول به من ۲۴ پا می‌دهد. پس من فلج نیستم. من رذل، دغل‌کار، بی‌‌شرم، و ابلهم، ولی پول محترم است، پس صاحبش هم محترم شمرده می‌شود… من بی‌‌مغزم، ولی پول مغز اصلی پشت همه ماجراهاست، پس دارنده آن چرا بی‌‌مغز محسوب شود؟ به‌‌علاوه، او می‌تواند افراد باهوش را اجیر سازد، و مگر نه آنکه هر که بر افراد باهوش سلطه دارد به‌‌نوعی باهوش‌‌تر از آنهاست؟»

البته نکته آخر مارکس همیشه صادق نیست -چه‌‌بسا صاحبان مکنتی که فقط افراد احمق را خریدند- ولی این بحث دیگری است. پس در طول تاریخ، متون زیادی درباره نسبی‌‌بودن زیبایی و زشتی نگاشته شده، مثلاً به قول ژاکو دِویتری در قرن سیزدهم: «احتمالاً سیکلوپ‌‌ها، که فقط یک چشم دارند، از دیدن موجوداتِ دوچشم شگفت‌‌زده می‌شوند. همانطور که ما… ممکن است اتیوپی‌‌های سیاه‌‌پوست را نازیبا ببینیم، ولی در نزد خود آنها هرچه سیاه‌تر زیباتر است». چند قرن بعد از آن، ولتر نوشت: «از یک وزغ بپرسید زیبایی را چه می‌‌داند… او خواهد گفت زیبایی همان است که در همسر وزغ او دیده می‌شود، در چشم‌های گرد و بزرگی که از سر کوچکش بیرون زده، و در غبغب پهن و تخت، و پوست قهوه‌‌ای پشت بدن او… از شیطان بپرسید، او خواهد گفت که زیبایی یعنی یک جفت شاخ، چهار پنجه، و یک دم.»

داروین درجایی توضیح می‌دهد که احساس نفرت و بیزاری تقریباً در همه‌‌جای دنیا به‌‌‌شکلی یکسان بروز داده می‌شود: «نهایت انزجار با حرکت ماهیچه‌های اطراف دهان نشان داده می‌شود، همان حالتی که در لحظه قبل از استفراغ رخ می‌دهد». او در ادامه نقل می‌کند که زمانی، داخل کمپی در «سرزمین آتش»، یکی از افراد بومی دستش را جلو آورده تا «گوشت نمک‌‌سود شده سردی را که من می‌‌خوردم لمس کند. حس انزجار شدیدی که از حالت غذای من به مرد دست داد کاملاً در چهره‌‌اش هویدا بود، درحالی که هم‌زمان من هم از دیدن برخورد دست مرد وحشی برهنه با غذایم به‌‌شدت منزجر شدم، گرچه دستان او به نظر کثیف نمی‌‌رسید.»

آیا در مورد زیبایی هم واکنش‌‌هایی یکسان و جهانی وجود دارد؟ خیر، چون زیبایی وارستگی و نبود شور است. درمقابل، زشتی شوریدن است. بگذارید این نکته را در پرتوِ نظری بشکافیم ‌‌که پیش‌ازاین از سوی متفکران مطرح شده: داوری زیبایی‌‌شناسانه زشتی امکان‌‌پذیر نیست. به بیانی دیگر، داوری زیبایی‌‌شناسانه متضمن وارستگی است. ما می‌توانیم شیئی را زیبا بدانیم بدون آنکه حس کنیم حتماً باید آن را در مالکیت خود داشته باشیم. یعنی می‌توانیم آن شورش را در خود خاموش‌سازیم. درحالی که زشتی همواره نوعی شور و حس شدید را با خود همراه دارد، یعنی همان حس انزجار و نفرت. پس وقتی امکان وارستگی وجود ندارد، چگونه می‌توان نسبت‌‌به زشتی داوری زیبایی‌‌شناسانه داشت؟

زشتی احتمالاً هم در زندگی و هم در هنر حاضر است. و می‌توان در باب زشتی به‌‌مثابه عدم تناظر با ایده زیبایی هم دارای قضاوت بود، مثل وقتی که می‌‌گوییم این نقاشی گلدان زشت است. حال می‌‌پرسیم که نقاش آن کیست، و متوجه می‌‌شویم از آثار هیتلر در دوران جوانی است. و آنگاه فرق است بین آن داوری و این واکنش شدیدی که ممکن است نسبت‌‌به چیزی حس کنیم که آن را ناپسند، زننده، موحش، چندش‌آور‌، بدقواره، دهشتناک، تهوع‌‌آور، مشمئزکننده، ترسناک، پست، شیطانی، نفرت‌‌انگیز، شنیع، پلید، وحشتناک، رعب‌انگیز، کابوسوار، بدترکیب، ناقص، بدنما، بوزینه‌‌وار، حیوانی، و … می‌دانیم (معادل‌های زشت در فرهنگ لغات بسیار بیشتر از واژه‌های مترادف زیباست.)

برخلاف افلاطون، که می‌‌گفت باید از بازنمایی زشتی اجتناب کرد، از زمان ارسطو به بعد در همه دوره‌ها رأی بر این بوده که حتی زشتی‌‌های دنیا را می‌توان به‌زیبایی به تصویر کشید، چه با هدف برجسته‌نمودن زیبایی و چه در راستای تأکید بر اصول اخلاقی. همانطور که سنت بوناونتورا گفته: «تصویر شیطان، چنانچه نمایش خوبی از زشتی باشد، زیباست.»و اینگونه شد که هنرمندان بهترین آثار خود را در بازنمایی زشتی شیطان خلق کردند. ولی رغبت و رقابتی که در هرچه‌بهتر به‌تصویرکشیدن زشتی حاکم ‌‌است به این شک منطقی دامن می‌‌زند که شاید هدف فقط نمایش چهره‌های مختلفی از دوزخ نیست و در واقعیت برخی، ولو پنهانی، از خودِ زشتی و امر دهشتناک لذت می‌‌برند. من به شخصه باور ندارم که این‌همه تصویر از جهنم‌‌ صرفاً با هدف ترساندن مومنان خلق شده‌‌ باشند، چراکه به نظرم بسیاری از آنها در پی خلق لذتی بی‌‌حد در ما بوده‌‌اند. با دقت در نسخه‌های مختلف پیروزی مرگ و زیبایی اسکلت‌‌ها، یا با درنظرگرفتن فیلم مصائب مسیح مِل گیبسون، می‌توان امر وحشت‌‌زا به‌‌مثابه منشأ لذت را دید. فردریش شیلر در ۱۷۹۲ در مقاله‌‌ای با عنوان «درباب هنر تراژیک» نوشت:«چیزهای ناراحت‌‌کننده و ترسناک، حتی دهشتناک، به‌‌طرز مقاومت‌‌ناپذیری برای ما اغواگرند. گویی ما در مواجهه با ویرانی و وحشت، از سوی دو نیروی هماورد همزمان جذب و دفع می‌‌شویم و این پدیده‌‌ای مشترک در میان همه آدمیان است. … هر داستان ترسناکی را، هرقدر هم که به ظواهر داستان‌های رمانتیک آراسته باشد، با ولع دنبال می‌کنیم و هرچه پی‌رنگ داستان بیشتر در راستای ترساندن ما چیده شده باشد، بیشتر شیفته آن می‌‌شویم.… ببینید که [جهان واقعی نیز] صحنه مجازات مجرمان چگونه پر از تماشاچی می‌شود! »

انبوه وقایع‌‌نگاشته‌هایی را در نظر بگیرید که به شرح جزییات مراسم مختلف اعدام پرداخته‌‌اند: امری که به‌‌واقع هیچ لزوم و کارکردی جز کسب لذت از گزارش کم‌‌وکیف مجازات مرگ نداشته است، وگرنه که تنها گفتن اینکه «فرد خاطی اعدام شد» کفایت می‌کرد. مثلاً در این سال‌نوشت از نیکتاس شونیتز، ببینید که چگونه عذاب و شکنجه آندرونیکوس، امپراتور روم شرقی که در اوایل قرن سیزده خلع ید شد، شرح و بسط داده شده‌‌ است: »

او را، که اینگونه در بند شده بود، در برابر امپراتور ایساکیوس رژه بردند. به صورتش سیلی زدند، زیر لگدش گرفتند، ریشش را کندند، دندان‌‌هایش را کشیدند، موهای سرش را بریدند؛ بازیچه دست تمام کسانی شده بود که آنجا گرد آمده بودند؛ حتی زنان نیز او را کتک‌زده و بر دهانش مشت می‌‌کوبیدند، به‌‌ویژه آنها که آندرونیکوس شوهرانشان را کشته یا کور کرده بود. پس‌ازآن، دست راستش را با تبر قطع کرده و او را دوباره در همان سلولی که بود انداختند، بدون آب و غذا و بدون رسیدگی».

چندین روز بعد، یکی از چشم‌هایش را از کاسه درآورده و او را سوار بر شتری‌گر در میدان شهر گرداندند… برخی از مردم با چوب بر سرش می‌‌کوبیدند، برخی دیگر بینی‌‌اش را با مدفوع گاو و گوسفند می‌‌آلودند، و بااین‌حال عده‌‌ای دیگر اسفنج آغشته به فضولات انسان و چارپایان را بر روی چشمانش می‌‌فشردند… برخی هم بودند که با سیخ پهلوهایش را سوراخ می‌کردند.

حتی پس از آنکه بدن بی‌‌جان آندرونیکوسِ شهید را از پا آویزان کردند، این جماعت احمق دست از کار نکشیدند. آنها لباس‌‌های جنازه را پاره کرده و اندام‌های‌‌ تناسلی‌‌اش را بریدند. فرد رذلی شمشیر بلندی را از راه دهان به درون شکمش فرو کرد، بقیه دودستی شمشیرهای خود را بالا برده و محکم بر پشت پیکر فرود می‌‌آوردند و بر سر اینکه چه کسی زخم عمیق‌‌تر و بزرگ‌تری ایجاد می‌کند رقابت می‌کردند.

چندین سده بعد، در اوایل دهه ۱۹۵۰، میکی اسپیلین، شاعر دوران مک‌‌کارتیسم و نویسنده زبردست رمان‌‌های هاردبویلد، در یک شبِ تنها، داستان کشته‌‌شدن جاسوس‌‌های کمونیست به دست کارآگاه خصوصی مایک همر را اینگونه تعریف می‌کند: «آخرین چیزی که شنیدند فریاد من بود و غرش مهیب اسلحه و صدای شکافتن و خردشدن اندام‌هایشان توسط گلوله‌ها. در حال فرار بر زمین افتادند و دیدند که چگونه دل و روده‌‌شان بیرون زد و پخش در و دیوار شد.»

سر ژنرال را دیدم که متلاشی شد و ذرات خیس درخشانش زمین را پوشاند. مردی که در مترو دیده بودم سعی کرد با دستانش جلوی گلوله‌ها را بگیرد و فوراً به کابوسی از گودال‌‌های آبی بدل شد. فقط یکی از آنها، آنکه کلاه شاپو بر سر داشت، تلاش مذبوحانه‌‌ای برای بیرون‌کشیدن اسلحه از جیبش کرد. اینجا بود که او را هدف گرفتم، مسلسل دستی را برای اولین‌بار شلیک کردم و دستش را از شانه جدا کردم. دست قطع‌شده پهلوی پایش روی زمین افتاد و من گذاشتم خوب نگاهش کند. باورش نمی‌شد، پس با شلیک گلوله دیگری در شکمش به او فهماندم چه بر سرش آمده. همگی به‌‌شدت زیرک بودند! و حالا همگی به‌‌شدت مرده بودند!

با رجوع به گذشته می‌‌بینیم در یونان باستان که زیبایی را با خوبی یکی می‌‌دانستند - کالوس که گاتوس و زشتی ظاهری را نیز با زشتی اخلاقی یکسان می‌‌پنداشتند. در ایلیاد، تِرسیتِس «زشت‌‌روترین مردی که تابه‌حال به تروا آمده، مردی کریه با یک پای لنگ، شانه‌هایی خمیده بر روی سینه، و سری نوک‌تیز پوشیده از موهای تُنُک» شخصیت بد داستان است. همین‌طور سایرِن‌‌ها، موجوداتی چندش‌‌آور با بدنی شبیه پرنده (که البته هیچ شباهتی ندارند به آنچه بعدها هنرمندان روبه‌انحطاط اروپایی در قالب زنانی زیبا تصویر کردند) . هارپی‌‌ها نیز، که به همان اندازه زشت و کریه بودند، جزو عناصر بد داستان‌‌اند و چنان‌که در جنگلِ خودکشی دانته می‌‌بینیم، همچنان نیز بد و زشت باقی می‌‌مانند. از دیگر شخصیت‌های زشت‌‌رو و بد داستان می‌توان به مینوتور، مِدوسا، گورگون، و پولیفموسِ تک‌‌چشم اشاره کرد.

اما، از دوره افلاطون، فرهنگ یونان با چالشی مواجه شد: چگونه ممکن بود که سقراط با چنان روح والا و زیبایی، تا این حد زشت‌‌رو باشد؟ یا ازوپ چرا می‌‌بایست بدرو و کریه باشد؟ ‌‌آن‌چنان‌که در کتاب افسانه ازوپ از آثار دوره هلنیستی آمده، ازوپِ افسانه‌‌سرا «برده‌‌ای بود… با چهره‌‌ای نفرت‌‌انگیز، کارگری بی‌‌ارزش، با شکمی برآمده، سری بدشکل، و بینی پهن، که سیه‌‌چرده، کوتاه‌قامت، کج‌‌پا، کوتاه‌‌دست، لوچ، و لب‌شکری بود؛ هیولایی بدشگون». فراتر از اینها «او گنگ و زبان‌بسته بود». باید افزود پس خوب شد که لااقل نویسنده ماهری بوده‌‌.در عالم مسیحیت اما، ظاهراً همه‌‌چیز زیباست. درواقع علم کلام و کیهان‌‌شناسی مسیحی به‌تفصیل به شرح زیبایی عالم هستی پرداخته، چنان‌که حتی شیاطین و زشتی‌‌ها، به‌‌مثابه جزئی از نظام هستی، در حکم بخش‌های تاریک نقاشی و در خدمت برجسته‌‌سازی نقاط روشنِ اثر کلی عمل می‌کنند. متون بی‌شماری در این باره موجود است و بسیاری در این باب سخن گفته‌‌اند، مهم‌ترینشان سنت آگوستین. اما این هگل بود که نشان داد تنها در عالم مسیحیت بود که پای زشتی به تاریخ هنر گشوده شد، چراکه «مسیح با تاجی از خار بر سرش شکنجه شد، صلیب خود را تا محل اعدام بر دوش کشید، بدنش را با میخ به صلیب کشیدند، و به مرگی آهسته و دردناک درگذشت، چیزی که اصلاً در قالب‌های زیبایی یونانی قابل‌نمایش نیست.»

مسیح صرفاً به‌‌دلیل زجری که می‌‌کشد می‌تواند نازیبا ظاهر شود. همچنین به اعتقاد هگل «دشمنان به‌‌شکل شیاطینی درونی به ما نشان داده می‌شوند، چراکه خود را در تقابل با خدا قرار داده‌‌اند، محکومش کرده، به استهزا گرفته، شکنجه کرده و به صلیبش کشیده‌‌اند، و این ایده شیطان درون و دشمنی با خداست که در بیرون به‌‌شکل زشتی، ناهنجاری، قساوت، خشم و کژریختی ظاهر می‌شود». نیچه هم، که همواره عقاید رادیکال مخصوص خود را داشت، در این باره چنین اظهارنظر کرده است: «عزم مسیحیان برای یافتن بدی و زشتی در عالم بوده که عالم را بد و زشت کرده است.»

فراتر از این‌ها، در این عالمِ زشت، حقارت بدن با هدف طلب بخشش از بارگاه الهی ارزش خاصی می‌‌یابد. اگر فکر می‌کردید چنین چیزی تنها مختص به مراسم توبه و ریاضت قرون‌وسطایی بوده است، به این متن قرن هفدهمی بنگرید که در آن کشیشی به نام پدر سینیه به شرح ریاضت‌‌‌‌ها و عذاب دردناک خودخواسته قدیس ایگناتیوس اهل لویولا پرداخته: «خرقه‌‌ای بر روی پیراهنی زبر بر تن انداخته، کمربندی مرکب از گیاهان خاردار، تیغ‌‌های تیز، و سیخ‌‌های نوک‌‌تیز بر کمربسته بود؛ هرروز تنها با آب و نان روزه خود را می‌‌گشود، به‌‌جز یکشنبه‌ها، که آنگاه تنها خوراک اضافه‌‌اش مخلوطی بود از گیاهان تلخ با کمی خاک یا خاکستر؛ بارها شده بود که تمام روز را بدون هیچ غذایی می‌‌گذراند، گاهی سه روز، شش، یا حتی هشت روز پشت سر هم را. روزی پنج بار بر تن خود تازیانه می‌‌زد، همیشه تا جایی که خون می‌‌افتاد؛ بی‌‌رحمانه سنگ بزرگ و سنگینی را بر سینه لخت خود می‌‌نواخت… روزانه هفت ساعت را در تفکر عمیق به سر می‌‌برد؛ اشکش مدام سرازیر و شرمساری‌‌اش مستدام بود.»

این نوع زندگی‌‌ای بوده که ایگناتیوس بی‌‌وقفه در غار منرسا ادامه داد و، حتی با وجود ناتوانی و مشکلات دردناک و ملال‌‌آوری که بزودی بر او عارض شد، تعدیلی در آن ایجاد نکرد؛ مشکلاتی از قبیل «بی‌‌حالی، ازحال‌رفتگی، حملات ناگهانی درد و ضعف، و حتی تب‌‌های خطرناکی» که نهایتاً نیز به مرگش منجر شد.

و در آخر اینکه بله، هیولاها در تفکر قرون‌وسطایی به‌‌وفور یافت می‌شوند، ولی همانطور که قبلاً گفتم، حساسیت خود ماست که سبب می‌شود آنها را، درتقابل با زیبایی، موجوداتی زشت ببینیم. درست است که آنها عجیب و غیرطبیعی‌‌اند، چنان‌که گاهی تنها یک پا و دهانی در وسط سینه دارند؛ اما موجودات هیولایی، گرچه جزو عجایب‌‌اند، صرفاً به این شکل آفریده شده‌‌اند تا واسطه‌‌ای برای انتقال معانی فوق طبیعی باشند. هر هیولایی حامل معنای فرامادی ویژه‌‌ای ‌‌است. بر این سیاق، انسان قرون‌وسطایی نه‌تنها آنها را زشت نمی‌‌بیند بلکه اسطوره‌هایی جذاب و جالب می‌‌داند. رویکرد مردم آن زمان به موجودات هیولایی شبیه نگاهی است که اکنون فرزندان ما نسبت به دایناسورها دارند؛ دایناسورها به‌‌قدری برای فرزندان ما جذاب‌‌اند که همه‌‌چیز را درباره‌‌‌‌شان می‌‌دانند و مثلاً به‌‌راحتی تفاوت‌‌های یک تیرانوسور و استگوسور را برایمان توضیح می‌دهند. در سده‌های میانه، موجود اساطیری درمقام یار و همراهی در سفرها دیده می‌شود. در این دوره حتی اژدها به‌‌مثابه موجودی نمادین و وفادار مورد علاقه‌ای ویژه قرار دارد. چنان‌که در داستان نوح می‌‌بینیم که آنها نیز، گرچه در بخشی مجزا از کشتی، ولی به دست خود نوح ‌‌همراه با سایر حیوانات عادی و غیرهیولایی نجات می‌‌یابند.

منبع: ترجمان

 

ارسال نظر