دلایل ظهور راست‌ افراطی

۱۳۹۸/۰۷/۲۴ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۵۵۲۱۹
دلایل ظهور راست‌ افراطی

مصاحبه زیر با جان بلامی فاستر سردبیر مانتلی ریویو که در 5 اوت 2019 به اتمام رسید، توسط فاروق چادهوری برای «فرانتیر ویکلی» نشریه سوسیالیستی معروف کلکته انجام گرفت و قرار است در شماره ویژه پاییز این نشریه به انتشار رسد. بنابراین این مطلب در اصل برای مخاطب غیرامریکایی در نظر گرفته شده بود. ما نیز آن را به‌دلیل فوریت مسائلی که به آنها می‌پردازد، در این‌جا منتشر می‌کنیم. این مصاحبه عمدتا مربوط به شرایط تاریخی ملازم با ظهور جنبش‌های راست افراطی جدید با سرشتی وسیعا نوفاشیستی است. بااین‌حال، تأکید بر این نکته مهم است که اگرچه به نظر می‌رسد اینگونه جنبش‌های سیاسی در حال حاضر روندی صعودی داشته باشند، و هنوز تا چیرگی آنها راه درازی باقی است. در عوض، آنچه به‌ویژه در جهان پیشرفته سرمایه‌داری شاهد هستیم، توسعه همان چیزی است که دیوید هاروی اخیرا از آن تحت عنوان ائتلاف نولیبرالی-نوفاشیستی یاد کرده و افول دولت لیبرال-دموکراتیک را بازتاب می‌دهد. نوفاشیسم، خطرناک‌ترین و چندرنگ‌ترین پدیده در این بلوک تاریخی نوظهور راست‌گرا است. به‌علاوه، تمام اینها را باید در رابطه با بحران ساختاری سرمایه‌داری و تلاش‌های روبه‌رشد طبقه حاکم برای بازسازی روابط دولت-سرمایه به‌منظور خلق رژیم‌هایی انحصاری‌تر برای سرمایه نگریست. بزرگ‌ترین مجهول در این وضعیت، واکنش جناح چپ است که ریشه در طبقه کارگر دارد و لااقل بطور بالقوه، جنبش توده‌ای نهایی باقی می‌ماند - جنبشی که قادر به توقف، وارونگی و سرنگونی سرمایه است و مسیر جدیدی را به سوی جامعه برابری بنیادی و پایداری زیست‌محیطی

(یعنی سوسیالیسم) ترسیم می‌کند.

 

  فاروق چادهوری: نقشه سیاسی در هر دو سوی اقیانوس اطلس بطور روزافزونی با ظهور راست‌گرایی مشخص می‌شود. در اروپا، ما با ووکسو طلوع طلایی به ترتیب در اسپانیا و یونان، بدیل برای آلمان، قیام ملی در فرانسه، حزب فنلاندی‌ها در فنلاند، لیگ در ایتالیا، حزب محافظه‌کار خلق در استونی و بسیاری دیگر، از دموکرات‌های سوئدی در شمال تا جبهه مردمی ملی در قبرس، روبرو هستیم. اکثر اقتصادهای اروپا، از بزرگ‌تر و قوی‌تر تا کوچک‌تر و ضعیف‌تر، شاهد پیش‌روی انتخاباتی نیروهای راست‌گرا هستند. در کران مقابل اقیانوس اطلس، ظهور نیروها و روندهای راست‌گرا هم در سیاست جریان اصلی و هم در گروه‌های جدیدی که تبلیغ و توسل به خشونت می‌کنند، به چشم می‌خورد. گزارش‌هایی از گروه‌های راست‌گرای مسلح در رسانه‌های جریان اصلی ایالات‌متحده نیز منتشر شده‌اند. این واقعیت در هر دو قاره کاملا واضح است. منابع –اجتماعی، اقتصادی و سیاسی- ظهور راست‌گرایی در این دو منطقه چیستند؟

جان بلامی فاستر: بی‌تردید ما با موجی از جنبش‌های راست‌گرا مواجه هستیم که به نظر می‌رسد اصطلاح نوفاشیسم مناسب‌ترین توصیف برای آن باشد. به نظر من، بهره بردن از دیدگاهی تاریخی در تلاش برای درک آنچه امروز اتفاق می‌افتد، اهمیت دارد. کتاب برجسته اریک هابسبام به نام عصر نهایت‌ها در باب تاریخ قرن بیستم، فصلی را تحت عنوان «سقوط لیبرالیسم» در برمی‌گیرد. او در این فصل توضیح می‌دهد که دولت لیبرال-دموکراتیک در دهه 1920 عمدتا به اروپای غربی و امریکا محدود می‌شد؛ چراکه بخش اعظم دنیا در آن زمان مستعمره بودند. افراد انگشت‌شماری در آن دوره می‌توانستند لیبرالیسم را موج آینده به هر معنا تصور کنند. در سال 1920 شاید در حدود بیست‌وپنج دموکراسی مشروطه وجود داشت. در سال 1938 این رقم شاید به هفده کاهش پیدا کرده بود و در سال 1944 احتمالا دوازده کشور از مجموع جهانی شصت‌وچهار دولت مستقل. البته این زمان متناظر با دوران فاشیسم بود. باوجوداین‌، اشاره به رشد فاشیسم به عنوان علت تضعیف لیبرالیسم در دهه 1920، به بیان هابسبام «هم ناکافی و هم نه کاملا بی‌ربط است.»

علت مادی واقعی افول لیبرالیسم در دهه 1920 و 1930 بحرانی اقتصادی-اجتماعی بود که با نبرد برای هژمونی جهانی همراه شد و بر تمام نظام سرمایه‌داری اثر گذاشت. دوره پس از جنگ جهانی اول، نشان‌گر دوره‌ای کوتاه از رونق و به دنبال آن رکود اقتصادی ناشی از انباشت بیش‌ازحد سرمایه بود. نتیجه امر، تحولات سیاسی تقریبا جهانی بودند. ثابت شد که این تحولات، زمین باروری برای جنبش‌ها از گونه فاشیستی هستند.

نظریه‌پردازان مارکسی به همراه بیشتر مورخان تا همین اواخر ستون فقرات فاشیسم را در بلوک یا ائتلافی سیاسی می‌دانستند که میان سرمایه انحصاری (امروزه انحصاری-مالی) و طبقه/قشر طبقه متوسط به پایین (خرده‌بورژوازی) شکل گرفته بود. راست رادیکال همچنین در طول تاریخ از بخش‌های روستایی، مذاهب مستقر، بازنشستگان و بخش‌هایی از ارتش، قدرت گرفته است. باوجوداین‌، اگرچه فاشیسم همیشه در جوامع سرمایه‌داری به شکلی حاشیه‌ای حضور دارد، اما هرگز به‌تنهایی تماما قد علم نمی‌کند. تنها در مواردی قادر است خودش را در مقام جنبش تحکیم کند که طبقه سرمایه‌دار، تشویق و پشتیبانی خود را ارایه دهد و فعالانه عناصر واپس‌گرای لایه‌های پایین طبقه متوسط را در مقام عقب‌داران سیستم بسیج کند.

همانطور که پل سوییزی خاطرنشان کرد، به همان اندازه مهم است درک کنیم که متضاد فاشیسم (برخلاف سرمایه‌داری به‌طور کلی) نه سوسیالیسم بلکه لیبرال دموکراسی به شمار می‌آید. اگر دولت لیبرال-دموکراتیک در دوره‌ای از بحران اقتصادی و سیاسی به مانعی در برابر حاکمیت سرمایه‌داری تبدیل شود، قدرت‌های موجود درصدد حفظ، تحکیم و گسترش سلطه خود از طریق تغییر دولت سرمایه‌داری به جناح راست افراطی برخواهند آمد. این هدف مستلزم بسیج کردن عقب‌داران سیستم است که از عناصر ارتجاعی‌تر لایه‌های پایینی طبقه متوسط یا خرده‌بورژوازی جلب می‌شوند. ظهور فاشیسم گرچه بازنمود تغییر چشمگیری است، اما درون سرمایه‌داری رخ می‌دهد و بخشی از منطق کلی آن است.

همانطور که هابسبام خاطرنشان می‌کند، یکی از عوامل اصلی سقوط تاریخی لیبرالیسم در اروپای غربی در دهه 1920 و 1930 میلادی، تهدید ادراک‌شده ناشی از مهاجرت گسترده از اروپای شرقی به‌ویژه لهستان بود. این امر به بیگانه‌هراسی و نژادپرستی گسترده، به‌ویژه در میان ملک‌داران کوچک و بازنشستگان، منجر شد. اگرچه ارزش یادآوری دارد که ماکس وبر، جامعه‌شناس آلمانی جریان اصلی، برای مدتی عضو لیگ پان-آلمان‌ها بود.

با این ‌زمینه تاریخی، چه نگاهی باید به رشد راست افراطی داشته باشیم که امروزه در سراسر اروپا و ایالات‌متحده و همچنین در برخی اقتصادهای نوظهور شاهد آن هستیم؟ بدیهی است که شرایط در قرن بیست‌ویکم بسیار متفاوت است. اما بحران‌های اقتصادی و سیاسی در ذات سیستم و واکنش طبقه سرمایه‌دار را می‌توان بازتابی از استمرارهای سرمایه‌داری علاوه بر تغییرات آن دانست. امروزه بار دیگر سرمایه دچار بحرانی ساختاری شده که بیش از همیشه در بحران مالی بزرگ 2008-2010 آشکار است، اما در واقع بسیار عمیق‌تر ریشه دارد و به دهه 1970 بسط می‌یابد که نشان از آغاز کسادی طولانی اقتصادهای پیشرفته سرمایه‌داری داشت. رکود که با انباشت بیش‌ازحد سرمایه مشخص می‌شود، در زمانه ما هر چه چشمگیرتر است چراکه با بیشترین نابرابری در تاریخ همراه شده است. جهان همچنین شاهد ظهور مرحله جدیدی از امپریالیسم بوده که به بهترین وجه با نام امپریالیسم متأخر توصیف می‌شود و موجب تشدید استثمار/خلع‌ید بین‌المللی در بستر جهانی‌سازی تولید و فراگیری زنجیره‌های ارزش جهانی شده است. تضادهای بین‌المللی و نژادپرستی رو به افزایش هستند. هم ایالات‌متحده و هم اروپا افول مواضع خود را درون سلسله‌مراتب اقتصادی بین‌المللی تجربه می‌کنند و ظهور چین نمادی از این امر است. مهم‌تر از همه، بحران زیست‌محیطی سیاره‌ای در مقیاسی که در تاریخ بی‌سابقه است و خود آتیه بشریت را نه در آینده‌ای دور بلکه از پیش در قرن حاضر تهدید می‌کند.

نولیبرالیسم که به دنبال تبعیت دولت از بازار است و درعین‌حال همچنین از سازوبرگ دولت برای تحمیل روابط بازار استفاده می‌کند، به شکل نظام‌مندی تمام پایه‌های روابط اجتماعی را منحل ساخته و آنها را به روابط کالایی صرف دگرگون می‌کند. این موضوع به مشروعیت‌زدایی از دولت منجر شده که اثر ناخواسته آن، دامن زدن به توسعه راست رادیکال یا جنبش‌های نوفاشیستی در مخالفت با سرآمدان سیاسی لیبرال/نولیبرال، هم‌صدا با فقرای کارگر، بوده است. نژادپرستی بیگانه‌هراس، مهاجران و جمعیت‌هایی را که از جنوب جهان سرچشمه می‌گیرند، آماج خود قرار می‌دهد. هم‌زمان، جنگ دایمی و کودتاهای امپریالیستی باعث به وجود آمدن میلیون‌ها پناه‌جو شده‌اند. بطورکلی، شرایط زمانه ما عبارت‌اند از بحران‌های دوران‌ساز اقتصادی، اجتماعی و زیست‌محیطی همراه با تشدید امپریالیسم و جنگ.

تصادفی نیست که چرخش به سمت راست، با شیوع بیماری‌های اجتماعی همچون کشتارجمعی، نژادپرستی زهرآگین و زن‌ستیزی متناظر است. در ایالات‌متحده که بافت اجتماعی از هم گسسته می‌شود، فراوانی تیراندازی‌های جمعی رو به افزایش است. در حال حاضر 60 درصد احتمال حداقل یک تیراندازی جمعی و 17 درصد احتمال دو تیراندازی جمعی روزانه در ایالات‌متحده وجود دارد. در هند، ظهور راست‌گرایی با لینچ‌های گسترده همراه بوده، درحالی که در آلمان، ظهور بدیل برای آلمان در مقام نیروی سیاسی قابل‌توجهی با رستاخیز لفاظی‌ها و حتی سازمان‌دهی به سبک نازیستی مقارن شده است.

  بیشتر بحث‌ها در باب ظهور راست‌گرایی به حمایت توده‌ای که این نیروهای ارتجاعی گرد می‌آورند اشاره می‌کنند. این مساله باید با تأکید مشخص شود. شما گفته‌اید که مبنای طبقاتی مربوط به بسیج لایه‌های پایینی طبقه متوسط توسط بخش‌هایی از سرمایه انحصاری-مالی حاکم است. آیا می‌توانید درباره مبنای طبقاتی این نیروی سیاسی راست‌گرا بیشتر توضیح دهید؟ آیا مبنای طبقاتی باید بر اساس حمایتی که از جامعه گسترده‌تر به دست می‌آورد، تعیین شود یا منافع طبقاتی که از آنها حمایت می‌کند؟

 فکر می‌کنم که بیشتر سردرگمی در این زمینه محصول ناکامی در پروراندن تحلیلی طبقاتی از این تغییرات بوده است. از دیدگاه طبقاتی، روشن است که آنچه می‌بینیم رشد جنبش‌های گوناگون در گونه فاشیستی است (خواه پیش-فاشیسم، فاشیسم بدوی، فاشیسم کلاسیک، پسا-فاشیسم، نوفاشیسم، فاشیسم نولیبرال، فاشیسم ابدی، فاشیسم پیرامونی، برتری‌طلبی سفید یا پوپولیسم ملی – هرکدام که دوست دارید) . جنبش‌ها از نوع فاشیستی، خصوصیات یا گرایش‌های معین طبقاتی مشترکی دارند. اگرچه در گفتمان لیبرال، پرداختن به چنین جنبش‌هایی در سطح نمود و ظاهر از منظر خصوصیات ایدئولوژیک آنها رایج است، چنین روش‌شناسی ایدئالیستی فقط حجاب بر واقعیت بنیادین می‌افکند.

نظریه‌پردازان مارکسیست نظیر جورج دیمیتروف، لئون تروتسکی، فرانتز نویمان، سوییزی و نیکوس پولانزاس از دیرباز فاشیسم را از منظر طبقاتی تعریف می‌کردند، به‌مثابه جنبش‌هایی که بسیج طبقه/قشر بی‌ثبات متوسط به پایین یا خرده‌بورژوازی که تمایل به طرفداری از سرمایه دارد (اما مخالف با آنچه آنها منافع نخبه‌گرایانه، رفیق‌بازانه و مالی می‌دانند و گاهی اوقات درآمیخته با ضد-یهودگرایی همانند ایدئولوژی نازی است) و همچنین ضد-طبقه کارگر/ ضد-مهاجر، نژادپرست و بیگانه‌هراس است، پایه و اساس آنها را تشکیل می‌دهد. طبقه متوسط به پایین در معرض هراس از سقوط به طبقه کارگر فلاکت‌زده و «کر و کثیف» عظیم در مادون خود قرار دارد. هم‌زمان آنها نسبت به لایه‌های بالایی طبقه متوسط در مافوق خود بسیار مظنون هستند که تحصیل‌کرده‌تر و اغلب با دولت لیبرال-دموکراتیک همسوتر است.

همانطور که کارل مارکس تأکید داشت، مرزهای طبقاتی همیشه متخلخل هستند و از بسیاری جهات، بخش اعظم طبقه یا لایه‌های پایینی قشر متوسط به پایین را می‌توان عینا جزو طبقه کارگر گسترش‌یافته دانست، به‌ویژه امروز که افراد نسبتا انگشت‌شماری را در این قشر می‌توان گفت که مالک ابزار تولید خود هستند. اما وجه تمایز آنچه لایه‌های پایینی متوسط جامعه را تشکیل می‌دهد (از لحاظ فرهنگی علاوه بر اقتصادی و اغلب قومی) در سطح عملی کاملا مشهود است. در ایالات‌متحده، این جمعیت غالبا سفیدپوست و ناسیونالیست است، از امتیازات اقتصادی، فرهنگی و نژادی بهره می‌برد و مکررا خودش را در مقام به‌اصطلاح طبقه متوسط حقیقی از سایرین جدا می‌کند. آنها شاید 20 تا 25 درصد از جمعیت را در اکثر جوامع سرمایه‌داری پیشرفته تشکیل می‌دهند، اگرچه نفوذ آنها به فراسوی تعدادشان بسط می‌یابد.

مسلما جنبش‌های گونه فاشیستی هرگز به‌سادگی راجع به شمار خالص افراد نیستند. بسیج توده‌ها توسط راست رادیکال که آن را به نیرویی تکین تبدیل می‌کند که بر مبنای ایدئولوژی خودش دست به عمل می‌زند، معمولا فقط هنگامی ممکن است که از پشتیبانی بخش‌های بزرگی از سرمایه انحصاری-مالی برخوردار باشد که حمایت اقتصادی و ابزار دسترسی و سازمان‌دهی در اختیار این جنبش‌ها می‌گذارد. هم‌زمان، سرمایه بزرگ بر قلمروی سیاسی-اقتصادی واقعی که جنبش‌های راست رادیکال در آن رشد و گسترش می‌یابند، تسلط دارد. همین‌که جنبشی فاشیستی به قدرت می‌رسد، تلاشی در بالا برای تصفیه جنبش – در صورت لزوم با وسایل شدیدا خشونت‌آمیز- صورت می‌گیرد تا کادرهای «رادیکال‌تر» را حذف کند و بدین‌وسیله آنها را کاملا تابع منافع فراکسیون سرمایه‌دارِ مسلط سازد. هم‌زمان، اقداماتی به‌واسطه Gleichschaltung یا همساز کردن با استفاده از پروپاگاندا و تروریسم برای جذب اجباری عناصر لایه‌های بالایی طبقه متوسط و طبقه کارگر و گسترش حمایت مادی بالفعل برای رژیم انجام می‌شوند.

  اگر نگاهی به برنامه ترامپ بیندازیم، بسیاری از ویژگی‌های ایدئولوژیک همخوان با قشر سفیدپوست لایه‌های پایینی متوسط هستند؛ همچون ناسیونالیسم، نژادپرستی، زن‌ستیزی، ضد-لیبرالیسم، ضد-سوسیالیسم و غیره. بهره بردن از این ایدئولوژی‌های واپس‌گرا به‌مثابه ابزار بسیج و قدرت سیاسی، زیرکی سیاسی خاص ترامپ است.

البته مانع اندکی در برابر برقراری هرگونه ارتباط تاریخی مستقیم میان جنبش‌های نوفاشیستی امروز و مولفه‌های فاشیستی دهه‌های 1920 و 1930 وجود دارد (با وجود این واقعیت که چهره‌هایی مانند استیو بانون، مشاور دونالد ترامپ، بر سبیل چهره‌هایی مانند جولیوس اوولا فاشیست ایتالیایی به سنت فاشیستی/نوفاشیستی دهه 1930 بازمی‌گردند) . با‌وجوداین، جنبش‌های گونه فاشیستی در طول تاریخ نقاط اشتراک گسترده‌ای دارند. نوفاشیسم که امروزه در ایالات‌متحده سر برمی‌آورد (حتی به کاخ سفید وارد می‌شود) رنگ و لعاب برتری‌طلبی سفید امریکایی منحصربه‌فردی دارد که به دوران برده‌داری و استعمارگری مهاجرین بازمی‌گردد و درآمیخته با انواع و اقسام عناصر ایدئولوژیک جدید است. بااین‌همه، زمینه‌های رشد چنین جنبش‌های ارتجاعی دارای مشابهت‌های معینی از منظر طبقاتی هستند. اگر به آنچه «پایگاه سیاسی» پیکارطلبانه ترامپ خوانده می‌شود و از حدود 25 تا 30 درصد رأی‌دهندگان تشکیل شده نگاهی بیندازید، آنچه می‌یابید عمدتا متشکل از لایه‌های پایینی قشر متوسط با درآمد خانوادگی در حول‌وحوش سالی75000 دلار است؛ بخشی از جمعیت که اکثرا سفیدپوست هستند و در موقعیت ناامنی شدید اقتصادی (ترس از سقوط) قرار دارند، درحالی که از نظر ایدئولوژیک ناسیونالیست-امپریالیست توأم با نژادپرستی پیکارطلبانه هستند. به‌علاوه، بخش اعظم این جمعیت با اونجلیسم راست‌گرا ارتباط دارند. از بسیاری جهات، این وضع مشابه با چیزی است که امروزه در برزیل تحت لوای ژاییر بولسونارو می‌بینیم.

کسب‌وکار بزرگ درون بلوک نوفاشیستی همواره حرف آخر را در عرصه اقتصادی می‌زند. تا آنجا که به سرمایه مربوط می‌شود، هنوز پول بر همه‌چیز اولویت دارد. ارزش اصلی ترامپ برای طبقه حاکم در این واقعیت نهفته است که او به یمن اهرم سیاسی که از بسیج راست رادیکال به دست آورده قادر است ارزش ‌افزوده را به جیب ثروتمندان سرازیر کند، درحالی که موانع بر سر راه سلطه بازار بر تمام جوانب جامعه را از میان برمی‌دارد.

بدین‌ترتیب اگر نگاهی به برنامه ترامپ بیندازیم، بسیاری از ویژگی‌های ایدئولوژیک همخوان با قشر سفیدپوست لایه‌های پایینی متوسط هستند؛ همچون ناسیونالیسم، نژادپرستی، زن‌ستیزی، ضد-لیبرالیسم، ضد-سوسیالیسم و غیره. بهره بردن از این ایدئولوژی‌های واپس‌گرا به‌مثابه ابزار بسیج و قدرت سیاسی، زیرکی سیاسی خاص ترامپ است. دل‌خوش‌کنک اصلی برای پایگاه او از این لحاظ، دیوار وی در امتداد مرز مکزیک و بازداشتگاه‌های جدید او (یا اردوگاه‌های کار اجباری برای خانواده‌های مهاجر) است که نمادی از جنگ علیه مهاجران فقیر محسوب می‌شود. اما سیاست‌های سیاسی-اقتصادی دولت ترامپ، ارتباط چندانی با مطالبات پایگاه سیاسی او ندارند و در درجه اول دل‌مشغول افزایش قدرت سرمایه انحصاری-مالی هستند: معافیت‌های عظیم مالیاتی و پرداخت یارانه به کسب‌وکارهای بزرگ و ثروتمندان؛ مقررات‌زدایی اقتصادی و زیست‌محیطی؛ تضعیف اتحادیه‌های صنفی؛ خصوصی‌سازی سریع آموزش؛ گسترش وضعیت کیفری؛ تخریب پیشرفت‌های اندکی که در زمینه فراهم کردن خدمات درمانی قابل‌دسترس برای مردم صورت گرفته بودند؛ افزایش حمایت از مالیه؛ و جنگ بی‌امانی برای هژمونی ایالات‌متحده، بدون باقی ماندن هیچ‌گونه تظاهر و پرده‌پوشی در رابطه با تجارت آزاد یا حقوق بشر.

 ظهور راست‌گرایی از چه جهت حاصل محدودیت‌های جنبش‌های سیاسی مترقی است که صرفا با بحران ساختاری سرمایه مخالفت می‌کنند؟

البته تنگنای جناح چپ جهانی در دهه‌های اخیر بخشی از معادله است. فروپاشی کشورهای بلوک اتحاد جماهیر شوروی و سقوط مشهود سوسیال‌دموکراسی در همه‌جا در دوره ظفرمندی سرمایه‌داری، چپ را «خلع سلاح» کرده است. جناح راست که به نظر می‌رسد با سرآمدان مسلط مقابله می‌کند، تا حدی این شکاف را پر کرده است.

در اینجا مهم است درک کنیم که مواضع پیشِ روی جناح راست و چپ سوسیالیست در عصر بحران ساختاری سرمایه‌داری و بحران دولت لیبرال-دموکراتیک به‌هیچ‌وجه متقارن نیستند. مساله سرراست برای طبقه سرمایه‌دار و جناح راست سیاسی، دفاع از نظم کنونی است؛ از جمله پیشبرد سیاست نولیبرال ریاضت اقتصادی که تمام مشروعیت خود را از دست داده است، تحت عنوان «دوباره عظیم ساختن امریکا». همین است که به بسیج عناصر نوفاشیست با لایه‌های پایینی طبقه متوسط و هجوم به خود دولت لیبرال-دموکراتیک به عنوان راهی برای تثبیت سیستم مستعد رکود، منجر شده است. وبر در نقل‌قول مشهور خود، دولت را به‌مثابه موجودیتی برخوردار از «انحصار استفاده مشروع از زور» تعریف می‌کرد. در دولت فاشیستی، همان‌گونه که کارل اشمیت ایدئولوگ نازی صورت‌بندی کرده، مشروعیت دولت در اصل پیشوا قرار دارد: رهبر، تجسم حق همراه با

 انحصار زور است.

برای جناح چپ، چالش‌ها بسیار پیچیده‌تر هستند. انتخابی پیشِ روی چپ‌گرایان قرار دارد: از یک‌سو، سیاست‌های سوسیال-دموکراتیک که طراحی شده‌اند تا سرمایه‌داری را مجبور کنند که بهتر به نمایندگی از تمام جامعه عمل کند و بااین‌حال امروزه به معنای سازشی مهلک با نولیبرالیسم هستند و از سوی دیگر، جنبشی اصیل به سوی سوسیالیسم با هدف انقلابی طولانی علیه سرمایه‌داری/امپریالیسم. سوسیال-دموکراسی در مقام استراتژی، بیش‌ازپیش ناکارآمدی خود را در دوران رکود و بازسازی اقتصادی اثبات کرده و بارها و بارها به دولت نولیبرال تسلیم شده است. درحالی که هرگونه تلاش سوسیالیستی اصیل برای به چالش کشیدن بنیادین سیستم با مخالفت تام سیستم سرمایه‌داری روبرو می‌شود.

منبع: نقد اقتصاد سیاسی

 

ارسال نظر