رقابت چین و امریکا سرنوشت قرن بعدی را تعیین می‌کند

۱۳۹۷/۰۵/۱۸ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۲۷۲۸۵
رقابت چین و امریکا سرنوشت قرن بعدی را تعیین می‌کند

گروه جهان| طلا تسلیمی|

دوران جغرافیای سیاسی هرگز پایان نیافته است؛ اما با خم شدن کمان تاریخ به سمت توهم، هر هژمونی فکر می‌کند آخرین  هژمونی است و همه عصرها بر این باورند که تا ابد ادامه خواهند داشت. در واقعیت، کشورها ظهور می‌کنند، سقوط می‌کنند و در این مسیر با یکدیگر رقابت می‌کنند و چگونگی عملکرد آنها تعیین‌کننده سرنوشت جهان است. اکنون هم مانند همیشه، سیاست‌گذاری‌های قدرت‌های بزرگ اتفاقات را پیش می‌برد و نتیجه رقابت‌ها و دشمنی‌های بین‌المللی از طریق قابلیت‌های نسبی رقابت‌کنندگان، یعنی سرمایه مادی و انسانی و قابلیت آنها در اداره خود و امور خارجی به شیوه‌ای موثر، تعیین می‌شود. و این بدین معناست که روند قرن پیش رو عمدتا از طریق چگونگی مدیریت منابع قدرت توسط چین و امریکا و روابط آنها با یکدیگر تعیین خواهد شد.

درست همانطور که بریتانیا با تجارت آزاد امکان قدرتمندتر شدن را برای رقیب خود یعنی آلمان امپریالیستی فراهم آورد، تجارت آزاد ایالات متحده نیز چنین شرایطی را برای چین فراهم می‌کند. از نظر منطقی تصور بر این بود که برای هژمون لیبرال (بریتانیا) در اینکه اجازه دهد رقیب مستبدش قدرتی به دست آورد، هیچ خطری وجود ندارد چرا که رقبیبش مجبور بود انتخاب دشوار داشته باشد: اینکه مستبد و در رکود بماند، یا اینکه برای پیشرفت و رشد لیبرال شود. به هر صورت، انتظار عمومی این بود که مشکلی برای هژمون پیش نمی‌آید. اما در نهایت برای بریتانیا همه‌چیز به خوبی و خوشی پیش نرفت و این مرتبه هم به نظر نمی‌رسد، اتفاقات خوبی در انتظار امریکا باشد.

چین به زودی اقتصادی بزرگ‌تر از ایالات متحده خواهد داشت. هنوز دموکراسی در این کشور وجود ندارد و به این زودی‌ها هم نخواهد داشت، چون استقرار سازمانی کمونیستی بستر مناسبی برای ظهور موفق دموکراسی نیست. اما نظام استبدادی به معنای رکود نیست، چرا که نهادهای چینی توانسته‌اند شایسته‌سالاری و فساد و صلاحیت و بی‌کفایتی را بایکدیگر ترکیب کنند و به نوعی سبب پیشرفت کشور شوند. ممکن است در فاصله زمانی نه چندان دور از سرعت این پیشروی کاسته شود و چین حتی به دلیل وجود تناقضات شدید از درون منفجر شود، اما چندین دهه است که تحلیل‌گران بطور مداوم این پیش‌بینی را مطرح کرده‌اند و همواره گذر زمان نشان داده که این انتظار بی‌جا بوده است.

در حالی که چین با تمام قدرت و عمدتا بر خلاف همه انتظارات به جلو پیش می‌رود، ایالات متحده و دیگر دموکراسی‌های پیشرفته دچار عملکرد معیوب داخلی شده‌اند که این مساله قدرت آنها در آینده را زیر سوال می‌برد.

نخبگان آنها نسل‌ها جهانی‌سازی را به اندازه‌ای موفقیت‌آمیز هدایت کردند که امکان جا‌به‌جایی‌های گسترده اجتماعی و پیشرفت بشریت در سراسر جهان فراهم آمد و در این مسیر عملکرد خوبی هم داشتند؛ اما این نخبگان همانطور که با حرص و ولع پیش می‌رفتند، تاثیرات منفی اقتصادی و اجتماعی این روند را بر شهروندان کشورهای خود نادیده گرفتند و این مساله به بروز فساد اداری از روی کینه‌توزی انجامید.

رکود بزرگ اقتصادی به پایان زودهنگام عصر جهانی‌سازی (که از اواخر قرن نوزدهم آغاز شده بود)، انجامید. برخی بر این باورند که بحران مالی جهانی سال 2008 نیز همین تاثیر را بر جریان جاری داشته است. اگرچه ماهیت کلی سیستم نجات یافت، اما تدابیر فوریتی که برای نجات آن اتخاذ شد از جمله بسته‌های کمکی برای بانک‌ها و نه برای مردم عادی، تناقضات داخلی در سیستم را آشکار ساخت و تشدید کرد. و در دهه بعد از بحران مالی، جنبش‌های مخالف قدرت سازمانی همچون علف هرز شروع به روئیدن و رشد کردند.

رقابت امروز بین چین و ایالات متحده پیچشی جدید در داستانی قدیمی است. تا پیش از آغاز قرن نوزدهم میلادی، چین با سهمی حدودا 40 درصدی از تولید ناخالص داخلی در جهان، بزرگ‌ترین اقتصاد و قدرتمندترین کشور به شمار می‌رفت. آنگاه، وارد یک دوران طولانی زوال شد و از داخل و از خارج غارت شد؛ در همان بازه زمانی، ایالات متحده متولد شد و صعودش به سلطه جهانی را آغاز کرد. باتوجه به اهمیت سلطه امریکا بر آسیا در برتری امریکایی، اگر چین ضعیف نمی‌شد ظهور و ترقی ایالات متحده هرگز رخ نمی‌داد. اما از سوی دیگر، احیای چین هم بدون قوانین امنیتی و بازار آزاد ایالات متحده ممکن نبود.

بدین ترتیب، هر دو کشور سلطه بر جهان را تجربه کرده‌اند، نقاط ضعف و قدرت مختص به خود را دارند و برای اولین مرتبه، در شرایطی مساوی با یکدیگر مواجه شده‌اند. هنوز برای پیش‌بینی اینکه در آینده چه اتفاقی می‌افتد، خیلی زود است. اما بطور قطع، بازی ادامه خواهد داشت.

برای درک جهان فردا باید نگاهی به دیروز انداخت. در دهه 1970 ایالات متحده و متحدانش ثروتمند، اما بی‌نظم و دچار رکود بودند؛ اتحاد جماهیر شوروی به برابری نظامی با آنها دست یافته و به تجهیز خود ادامه می‌داد؛ چین در نتیجه آشوب داخلی و فقر دچار تزلزل شده بود؛ هند از چین هم فقیرتر بود؛ برزیل توسط یک هنگ نظامی اداره می‌شد و به سختی می‌شد گفت اقتصادی بزرگ‌تر از هند دارد؛ و آفریقای جنوبی به سرزمین‌هایی تحت کنترل رژیم‌های نژادپرستی سازمان‌یافته تقسیم شده بود.

چهار دهه بعد، اتحاد جماهیر شوروی منحل شد و کشورهایی که جایگزین آن شدند نظام سرمایه‌داری و مالکیت خصوصی را پذیرفتند. چین که از نظر سیاسی همچنان کمونیستی بود، بازارها را به برنامه‌ریزی ارجحیت داد و اکنون دومین اقتصاد بزرگ جهان را دارد. هند که زمانی دچار فقر مطلق بود، اکنون ششمین اقتصاد بزرگ جهان است. برزیل به دموکراسی تبدیل شده و رشد اقتصادی را تجربه کرده است و اکنون هشتمین اقتصاد بزرگ جهان را دارد. آفریقای جنوبی هم با براندازی نظام آپارتاید (تبعیض نژادی)، اکنون به یک دموکراسی چند نژادی تبدیل شده است.

اما مسیر این تغییرات اتفاقی نبود. پس از جنگ جهانی دوم، امریکا و متحدانش برای ایجاد جهانی آزاد با تجارتی آزادتر و یک‌پارچگی بیشتر جهانی تلاش زیادی کردند. سیاست‌گذاران باور داشتند اگر بتوانند چنین جهانی ایجاد کنند، مردم به آن می‌پیوندند، و حق با آنها بود. در مجموع، نتیجه خارق‌العاده بود. اما همان سیاست‌گذاران و نسل‌های بعدی آنها برای چنین موفقیتی در زمان وقوعش، آماده نبودند.

جهانی‌سازی از طریق اغوای مراکز پویای شهری در کشورهای ثروتمندتر به سرمایه‌گذاری در خارج از کشور به جای مناطق دوردست در کشور خود، ثروت به ارمغان می‌آورد. آن‌طور که از تئوری مرسوم اقتصادی بر می‌آمد، این اتفاق کارآمدی اقتصادی و بازگشت خالص سرمایه را افزایش می‌داد. این روند همچنین از نابرابری در سطح جهانی می‌کاست و امکان خارج شدن از فقر را برای صدها میلیون نفر فراهم می‌آورد. اما در همان حال، چنین فعالیت‌های سیاسی تغییر جهت یافته‌ای نابرابری داخلی در دسترسی به فرصت‌ها و احساس خیانت سیاسی در داخل کشورهای ثروتمند را در پی داشتند. و برای برخی از بازندگان این روند، آسیب‌ها با حس توهین فرهنگی ناشی از بیگانه‌شدن جوامعشان، ترکیب شده بود. نخبگان غرب به جای کاهش هزینه‌های جهانی‌سازی در داخل اجتماعات خود، بر جمع‌آوری سودها و منافع جهانی‌سازی متمرکز بودند و در نتیجه، این روند را با چنان سرعتی پیش بردند که عواقب تفرقه‌انگیز آن تشدید شد.

عده بسیاری خود را قانع کردند که یک‌پارچگی جهانی اساسا درباره اقتصاد و همسانی بوده و به حرکت خود به جلو بی‌وقفه ادامه خواهد داد. تنها عده اندکی همچون دانشمند علوم سیاسی ساموئل هانتینگتون به این مساله اشاره کردند که فرهنگ، قدرتمندتر است و یک‌پارچه‌سازی چه در داخل و چه در خارج از یک کشور به جای حل تفاوت‌ها آنها را برجسته‌تر می‌سازد. او در سال 2004 گفت: «در امریکای امروز بر سر هویت برجسته ملی در قیاس با دیگر هویت‌ها و بر سر نقش مناسب امریکا در جهان، بین نخبگان کشور و عموم مردم فاصله خیلی زیادی وجود دارد و مردم هر روز بیشتر از دولت خود ناامید می‌شوند.»

دیری نگذشت که کارآفرینان سیاسی «خارجی» از فرصت پیش‌آمده استفاده کردند. نخبگان غرب با پذیرفتن ایدئولوژی جهانی‌سازی خود را در برابر چالش بزرگ سیاسی آسیب‌پذیر ساختند؛ چالش مرتبط با ملی‌گرایی اکثریت که برای مدت‌ها آن را نادیده گرفته بودند. ممکن است منبر شورشی‌های پوپولیست بر تظاهر بنا شده باشد، اما احساسات رای‌دهندگان حامی آنها حقیقی و بازتابی از مشکلات عمده‌ای است که کارشناسان نادیده گرفتند یا بی‌اهمیت پنداشتند.

 آنچه پیشتر رخ داده

در قیاس با همه تغییرات اساسی که در قرن گذشته رخ داد، تصویر ژئوپولتیک امروز یادآور جغرافیای سیاسی دهه 1970 و حتی دهه 1920 است، اگرچه یک استثنای اساسی وجود دارد. از عناصر جغرافیای سیاسی دو زمان یاد شده، قدرت کاهش یافته اما پایدار روسیه در یورآسیا موجود است. آلمان هم در مرکزیت اروپایی قدرتمند و در عین حال سست عنصر، قرار دارد. ایالات متحده هم اگرچه قدرت کافی برای رهبری دارد، حواسش جای دیگری است و از رهبری جهان طفره می‌رود. برزیل و آفریقای جنوبی هم در مناطق خود برتری دارند. جدای از مراکز قدرت پارسی، عثمانی و هندی در دوران گذشته، مهم‌ترین تفاوت آن سال‌ها با امروز ورود ژاپن و چین به عنوان بازیگران اصلی صحنه توازن قدرت در آسیاست.

صنعتی بودن چین پدیده‌ای خارق العاده بوده و این کشور بطور قطع لیاقت موقعیتی را که به دست آورده، داشته است. اما بدون بازی اقتصاد امریکا و امنیتی که این کشور به عنوان یک هژمون لیبرال در جهان ایجاد کرده است، چین در دو نسل گذشته هیچگاه نمی‌توانست به دستاوردی اینچنینی برسد. امریکا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بر خلاف اروپایی‌ها و ژاپنی‌ها برای حکمرانی استعماری مستقیم بر اراضی خارجی تلاش چندانی نکرد. بلکه تصمیم گرفت منافعش را بیشتر از طریق اتحادهای داوطلبانه، نهادهای چندملیتی و تجارت آزاد پیش ببرد. البته علت این تصمیم لزوما نوع‌دوستی نبود و منافع امریکا حکم می‌کرد که چنین عمل کند. در این زمینه، برتری نظامی جهانی پشتوانه برنامه امریکا بود. بدین ترتیب، نهادهای متعدد چندملیتی و نظام حاکم پس از جنگ (جهانی دوم) به صورت مکانیزمی برای سازماندهی و توسعه دامنه نفوذ گسترده ایالات متحده تلقی می‌شوند و متصور شدن مفهوم «نظم بین‌المللی لیبرال» درباره آنها اساسا یک خیال واهی است.

کشورهای قدرتمند با ایدئولوژی‌های متمایز عموما سعی کرده‌اند به این تفکر جدید بپیوندند و با گرویدن گروه‌های جدید به ایدئولوژی، همه برنده بوده‌اند. از این رو، باتوجه به قدرت الگوی امریکایی، جای تعجب ندارد که دموکراسی، قانون‌مداری و دیگر ارزش‌های این کشور در سال‌های پس از جنگ در سراسر جهان محبوب شدند. اما اکنون که قدرت نسبی ایالات متحده کاهش یافته و برند ایالات متحده دچار آسیب شده، شکنندگی نظامی که به قدرت، صلاحیت و تصویر امریکا وابسته بوده، آشکار شده است.

اکنون این سوال پیش می‌آید که آیا دو ابرقدرت جدید می‌توانند راهی بیابند تا رقابت خود را بدون جنگ پیش ببرند؟ اگر نتوانند، مقصر تایوان خواهد بود. ببر کامیاب آسیایی یکی از آنهایی است که شگفتی‌های جهانی‌شدن را ارج می‌نهد و از هفت دهه پیش که مستقل از چین عمل می‌کند، هم ثروتمند شده است و هم دموکراتیک. اما پکن همچنان مصمم به بازپس‌گیری این اراضی است. شی جین‌پینگ رییس‌جمهوری چین هم تایوان را که پیشتر متعلق به چین بوده، همچنان بخشی از اراضی کشور و از «منافع اصلی» آن می‌داند. ارتش آزادی‌بخش خلق چین هم به نوبه خود به تدریج در جهت کسب قابلیت تصرف جزیره از طریق حمله نظامی حرکت کرده است. چنین اقدام افراطی باتوجه به آشفتگی‌ای که می‌تواند ایجاد کند و باتوجه به اینکه موفقیت چین در داخل کشور به‌شدت به ثبات خارجی آن وابسته است، جنون به نظر می‌رسد. نظرسنجی‌ها بین ساکنان جزیره از تمایل قاطع به هویت مستقل تایوانی حکایت دارند، که درست عکس انتظار چین از یک‌پارچگی اقتصادی است. (به نظر می‌رسد نخبگان غربی در تصورات وهم‌آمیز تنها نیستند.) باید دید پکن که قدرت آن بطور فزاینده بیشتر می‌شود، از دست رفتن جایزه دیرینه خود را نظاره‌گر می‌شود یا با اقدامی جنون‌آمیز درصدد تصرف مجدد آن بر خواهد آمد.

 وضعیت موجود

در یک دهه گذشته روسیه در رابطه با مدیریت قیمت نفت خام و تحریم‌های غربی انتظارات مبهمی داشته است. ولادیمیر پوتین رییس‌جمهوری روسیه شاید گانگستر کلپتوکراسی (دزدسالاری) باشد، اما این تنها خصیصه او نیست. حتی نظام‌های استبدادی فاسد هم می‌توانند در برخی زمینه‌های کلیدی عملکرد خوب و پایداری داشته باشند و درباره روسیه، آنچه این کشور را در حرکت نگه داشته سیاست‌گذاری‌های خوب اقتصاد کلان است.

چین هم یک نظام مستبد فاسد گردن‌کلفت دارد و در عین حال، اثبات کرده است می‌تواند خود را با هرآنچه ناظران غیرممکن می‌پنداشتند، تطبیق دهد. نخبگان این کشور موفق شده‌اند شرایط پیشرفت این کشور که خود به وسعت یک قاره است را فراهم آورند. این پیشرفت با سرعت و در حجمی بی‌نظیر و به گونه‌ای بوده که حتی برخی پیش‌بینی کرده‌اند به سلطه چین بر جهان خواهد انجامید.

در 1800 انتظار می‌رفت سلطه چین یک قرن دیگر هم ادامه یابد، اما قدرت چینی فروپاشید و قدرت امریکایی به سرعت افزایش یافت. از این رو پیش‌بینی ادامه یک روند در مسیری مستقیم چندان درست به نظر نمی‌رسد. اما اگر پیش‌بینی‌های اوایل قرن نوزده اشتباه نبوده و تنها کمی پیش از موعد بوده باشند، چه؟!

استبداد قدرتمند و در عین حال شکننده است و در طرف دیگر ماجرا، دموکراسی تاثربرانگیز اما مقاوم است. چین دوره‌ای طولانی از موفقیت باثبات را پشت سر خود دارد، اما شرایط می‌تواند خیلی سریع تغییر کند. مائو زدونگ هم دقیقا چنین رژیمی را رهبری کرد و یکی از بزرگ‌ترین رهبران تاریخ با قابلیت خودتخریبی بالا محسوب می‌شود. درست همانطوری که برخی تصور می‌کردند چین هیچگاه نمی‌تواند با چنین سرعتی به چنین پیشرفتی دست یابد، اکنون هم برخی افراد بدون هیچ شواهد مستدلی می‌گویند پیشرفت چین ناگزیر ادامه خواهد داشت.

تصمیم شی جین‌پینگ به متمرکز کردن قدرت چند دلیل داشته، اما قطعا یکی از آنها درک دشواری مشکلات پیش روی چین بوده است. واکنش طبیعی رژیم‌های استبدادی به بحران این است که قدرت را به یک نفر در راس رژیم محدود می‌کنند. چنین اقدامی امکان دستکاری بیشتر اتفاقات در کوتاه‌مدت را فراهم می‌آورد و گاهی می‌تواند نتایج شگفت‌آوری در کوتاه‌مدت داشته باشد. اما چنین سیاستی هیچگاه نمی‌تواند به موفقیت حقیقی در بلندمدت بینجامد. با این حال، چین هنوز با پشتوانه اقتصاد بزرگش قدرتش را در همه جهت‌ها از شرق چین و دریای چین جنوبی گرفته تا اقیانوس هند و آسیای مرکزی و حتی تا آفریقا و امریکای لاتین، گسترانیده است. ثروت و تداوم با یکدیگر ترکیب شده‌اند تا قدرت نرم و قدرت سخت را در هم آمیزند و امکان یورش به دشمنان را برای چین فراهم آورند.

برای نمونه، استرالیا کشوری ثروتمند و یک دموکراسی لیبرال ارتقا ‌یافته است که انسجام اجتماعی خیلی بالایی دارد و در کل، یکی از ستون‌های نظم امریکایی محسوب می‌شود. دست بر قضا، این کشور در مسیر توسعه چین قرار گرفته است. نفوذ و مداخله چین در آنجا در نسل گذشته بطور مداوم در حال افزایش بوده که نتیجه طبیعی استقلال اقتصادی و کمپین بلندمدت چین برای فریفتن و تبدیل کردن استرالیا به نمونه قرن بیست و یکمی فنلاند، است. باتوجه به اینکه چین می‌خواهد یوروآسیای بزرگی را با مرکزیت پکن ایجاد و شاید حتی اروپا را به روی‌برگردانی از آتلانتیک ترغیب کند، وقوع روندهای مشابه استرالیا در آسیا و اروپا چندان دور از ذهن نیست.

در حال حاضر تنزل جایگاه ایالات متحده به نفع چین تمام شده است؛ اما همانطور که آدام اسمیت هم اشاره کرده، ایالات متحده همچنان قدرتمندترین در جهان است. به علاوه، این یک بازی صرفا دوجانبه نیست و نخواهد بود. در همان زمانی که بریتانیا امکان ظهور و پیشرفت ژئوپولتیک آلمان را فراهم آورد، برلین رهبری چالشی هژمونیک را علیه لندن رهبری کرد. اما بستری که بریتانیا برای پیشرفت آلمان فراهم آورده بود به پیشرفت ایالات متحده هم کمک کرد و از این رو با مطرح شدن چالش‌های هژمونیک از سوی آلمان، همانطور که وینستون چرچیل نخست‌وزیر وقت بریتانیا پیش‌بینی و روی آن حساب کرده بود، «جهان جدید» با همه قدرت و توانش به کمک جهان قدیمی آمد.

در اتفاقی مشابه، ایالات متحده هم همزمان با فراهم کردن امکان ظهور و پیشرفت برای چین، به رشد اروپا، ژاپن، هند، برزیل و بسیاری از دیگر کشورها کمک کرد. اکنون هر اندازه که این مهره‌ها در صحنه بازی ژئوپولتیک جهانی به رهبری امریکایی اعتراض کنند یا به دنبال سرمایه‌گذاری چینی باشند، اما در نهایت ادامه مناسبات کنونی را به سرخم کردن در برابر امپراتوری چین ترجیح خواهند داد.

شاید برخی تصور کنند که در شرایط کنونی توانایی چین در گستره نفوذش بدون تغییر نظم بین‌المللی تحت سلطه و ایجاد شده توسط امریکا، اهمیت ویژه‌ای دارد. اما این اتفاق پیشتر رخ داده و چین دامنه نفوذش را گسترانیده است و به این روند ادامه خواهد داد. در عین حال، احیای چین حق تاثیرگذاری بر قوانین بین‌المللی را برای این کشور به ارمغان آورده است. بدین‌ترتیب، مساله حایز اهمیت و تعیین‌کننده کنونی این است که چین تنها به این دلیل که توانایی لازم را دارد، سلطه خود را بر دیگر کشورها خواهد گسترانید، یا اینکه امریکا چون مجبور است به تقسیم رهبری جهانی با چین تن می‌دهد؟ آیا تعهدات یک هژمون آنقدر به یکدیگر مرتبط هستند که رها کردن یکی، باقی آنها را نیز تحت تاثیر می‌گذارد؟ آیا می‌شود که اتحادها و تضمین‌ها در یک منطقه نادیده گرفته شوند و باقی سر جای خود بمانند؟ احتمالا از تعدیل ایفای نقش امریکا از یک هژمون بیش فعال به هژمونی که تعاملات معدودتری در جهان دارد چه در داخل و چه در خارج از این کشور استقبال می‌شود، اما بیشتر سیاستمداران و دانشمندان با چنین مسالهای موافق نخواهند بود.

تنها چیزی که می‌شود با استفاده از تاریخ درباره آینده فهمید این است که غیرمنتظره خواهد بود. پرینت سه بعدی، هوش مصنوعی و انقلاب‌های بی‌وقفه ژنتیکی و دیجیتالی می‌تواند تجارت جهانی را به‌کلی دگرگون سازد و جهان را به‌شدت بی‌ثبات سازد. اما ژئوپولتیک هیچگاه ناپدید نخواهد شد. ممکن است برای گلادیاتورهای امروز این امکان وجود داشته باشد که از دریدن گلوی یکدیگر به مثابه گذشته خودداری کنند، اما چهار مساله برای وجود چنین امکانی ضروری است: سیاست‌گذاران غربی بایستی راه‌هایی بیابند که اکثریت‌ها و ملت‌های آنها از جهانی باز و یک‌پارچه سود ببرند. سیاست‌گذاران چینی بایستی به توسعه کشورشان به صورت صلح‌آمیز و از طریق مصالحه ادامه دهند. ایالات متحده بایستی در روابط با چین به توازنی دقیق بین بازدارندگی و تضمین دست یابد و به شرایط داخل کشور نیز نظم دهد. در نهایت، برای رسیدگی به مساله تایوان ممکن است جهان نیازمند یک معجزه باشد.

نویسنده: استفان کوتکین / منبع: فارن افرز

 

ارسال نظر