از ساختههای دوره محمدشاه قاجار است و بخشی از آن از افزودههای دوران ناصرالدین شاه. بازار بزرگ، بازار زرگرها، بازار کفاشها، حمام چال، پاچنار، نوروزخان، چهارسوق و خیاطها. نامشان را که میشنوی ناخودآگاه کتابی تاریخی را تصور میکنی که از لابهلای صفحاتش هنوز بوی یاس امینالدوله و عطر رازقی به مشام میرسد. اگر در این خیابانها قدم نزده باشی، با شنیدن نام سرای حاج رحیم، گذر لوطی صالح و... تصویر عطاریها، کفاشیها و خیاطیهایی در مقابل چشمانت ظاهر میشود که مردانی به نمایندگی از تهران قدیم هنوز آنجا به کسبوکار مشغولند. هنوز یکدیگر را با پیشوند حاجی و کربلایی و پسوند خان و آقا صدا میزنند. بناهای آب و جارو شده با رنگهایی که نشان از زندگی دارند و گلدانهای کوچک شمعدانی روی هر پنجرهیی سرقفلی. از یک بازار برای رسیدن به بازاری دیگر باید از چند گذر بگذری و با اهالی آن گذرها و سراها با ادبیات مخصوص بازار چاق سلامتی کنی.
آجرهای مسجد هنوز سرخ رنگ است و بناها همچون بازیگران نقش اول فیلمها، تاثیرگذار. انگار نه بخشی از بازار که هویت بازارند، هویتهایی که گاه به راحتی خدشهدار میشوند: «حاج مسلم سکته نکنه خوبه، میدونی در روز چقدر دخلش بوده؟ صف مشتریهاش تا چند متر بعد از مغازهش کشیده میشد. از زمانی که من بچه بودم و میومدم تو بازار، کبابی مسلم بوده. دیشب زمین نشست کرده و سقف بازار بغلش ریخته، حالا آتشنشانی اومده کبابی مسلم و چندتا مغازه بغلش رو بسته. میگن احتمال داره ساختمونهای بیشتری فرو بریزه، اصلا همینطوری هم نگاه کنی مشخصه، پشت سرای حاج رحیم همه ساختمونها شکم داده.» با صدایی که میشنوی و ضربه نه چندان محکم باربری در بازار، انگار که مسخ میشوی. چشم که خوب باز کنی، مقابلت تابلویی شبیه خانهسازی موریانهها میبینی. تلی از خاک که به صورت گنبدهایی از هر طرف سربرآوردهاند. پنجرههایی که با آجر بسته شده و گذرهایی که زیرشان شکم دادهاند و هرآن ممکن است روی سرت آوار شوند. انگار که همه جا بوی دفن شدن میآید.
یک طرف مسلم است و طرف دیگر مسجد در حال ویرانی؛ مسجدی که آهنهای زنگار گرفتهیی روی پنجرههایش جوش خورده و سردر مسجد به کلی تخریب شده است. روی بناها تکهچسبانیهای رنگی میبینی که هیچ تعلقی به آن فضا ندارند. کلاژهایی غیرحرفهیی که هر بیننده میتواند، حدس بزند دست هیچ هنرمندی در این اثر نبوده است. گویی وسط کتاب روایتگر تاریخی، به اشتباه آگهی غیرمرتبطی چاپ شده است. انگار فقط میخواهند به هر ترفندی، تا زمانی که بازار نفس دارد، کار کند.
کوچکترین قهوهخانه ایران هم در همین حوالی است. حاجعلی درویش هم انگار بهرهیی از مرمت نبرده است و حالا کمتر کسی اصلا او را میشناسد. جز چند پیرمرد که وقتی آدرس قهوهخانه را میپرسی با غروری خاص که انگار از سرزمین مادریشان حرف میزنند، راهنماییات میکنند. قهوهخانه کوچکی که روزگاری بهترین کافه بازار بوده است: « چارسوق را که رد کردی دست راست، بین مغازهها یه راهروی باریکه، چند متر بیشتر نیست، با دقت نگاه کنی، پیداش میکنی.» در کنار قهوهخانه حاج علیدرویش در کوچک آهنی نیمهباز است. تمام فضا پر از ذرات گرد سنگ تراشیده و خاک میشود؛ خاک مدرسه عبداللهخان. مدرسهیی که زمانی طلبههای زیادی به خود دیده بود و کلاسهای درس پررونقی داشت و حالا با گرد و خاک میزبان کسی نیست جز کارگرانی که به بازسازی آنجا مشغولند. دیگر شباهتی به عکسهای قدیمیاش ندارد. امروزیتر شده اما غریبه: «خیلی سال شده که دیگه طلبه اینجا نمیاد. آخه کلاس درسی نیست. قدیما گاهی پیشنمازهای مسجدهای بازار رفتوآمد داشتند. بیشتر به عنوان مسجد ازش استفاده میشه. برای مرمتش خیلی دقت کردیم شکل اصلی بنا تغییر نکنه.» اما طاقهای ورودی و گچبریهای بنا،
انگار که زیر رنگهای جدید و غریبه از بیهویتشدنشان میگویند.
بنبستهای بازار، خانههایی که درهای چوبی با کلونهای زنانه و مردانهاش با قفلی بسته شده و پنجرههایی که با آجر پوشانده شده، پر است از خاطرات نسلی که دیگر نیست. نسلی که انگار با رفتنش، هویت را از شهر برده و حتی بناها هم در سوگ آنها، در سوگ صاحبانشان یکبهیک در حال فروریختن هستند. بناهایی که شناسنامه شهر بودند و حالا به حال خود رها شده و دیگر نقبی به جامعه و فرهنگ مردم این گذرها نمیزنند. میخواهی با طاقهای گچبری شده بازارها و شارعها عکس یادگاری بگیری، گچبریهایی که زمانی هر یک براساس طرز فکر خاص، آداب و رسوم مشخص و فرهنگ زندگی واقعی یک محله شکل گرفته بود، اما با یک نظر به شکستگیهای این گچبریها میبینی شبیه پیرمردی شدهاند که دندانهایش یک درمیان ریخته و دیگر حتی در عکس یادگاری هم نمیتواند لبخند بزند و خودنمایی کند. بافت تاریخی بازار حالا در حال جان دادن است؛ شاید به اعتقاد برخی، حتی جانی برای از دست دادن هم ندارد.