یک خانواده محترم اما آشفته

۱۳۹۵/۰۸/۱۳ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۵۴۴۶۳

سناریو اول-

پای خیس از عرق‌اش را روی ترمز فشار می‌دهد: «مگه نمی‌بینی دارم میرم.» فحشی نثار می‌کند و دوباره لمس گاز زیر جوراب خیس و بیرون آمده از صندل رنگ‌ و رو رفته. پوست تخمه‌هایش را یکی در میان بیرون می‌اندازد و گاهی با دستمال روی فرمان، عرق از سر می‌گیرد. شاه‌بیت حرف‌هایش بوق است و میان شکستن سیاهی تخمه‌ها گاهی جلو را هم نگاه می‌کند:«اصلا نمی‌دونم کی به این موتوری‌ها گواهینامه داده؟» حین حرف زدن و خالی کردن حرص‌هایش از موتوری‌ها، فرمان را می‌پیچاند و یک قدم مانده به پل از روبه‌روی دو خودرو به کناری می‌زند تا مسافری سوار کند. صدای ممتد بوق روانه‌اش می‌شود.

از سر آسودگی دستش را تا آرنج بیرون از شیشه خودرو می‌آورد و به شیوه سنتی راهنما می‌زند! آن هم در یک قدمی برخورد با 3 خودرو. آسوده خنده‌یی هیستریک می‌زند و زیر لب حرف‌هایی با خود می‌زند. هر چند که باکی از برخورد با خودرو دیگر ندارد. پیکانی رنگ‌‌ و رو رفته دارد که گذر روزگار، زنگ‌زده‌اش کرده است.

سناریو دوم-

هنوز اتوبوس برای چند نفری جا دارد. اتوبوس پشت ‌سری منتظر است تا جایگزین روبه‌رویی شود و مسافران را از اول خط راهی مقصد کند. آشفته می‌دود از اتوبوس به سمت دکه. داخل دکه خبری از مسوول مربوطه نیست. غیب‌اش می‌زند و بعد از مدتی دوباره می‌آید:«مسافران محترم، دستگاه کارت‌بلیت ندارم. پول رو باید نقدی بدید‌ها.» و حرفش را طوری می‌زند که انگار باید از همان ابتدا انتخاب کنی که بمانی یا پیاده شوی. تاییدهایی می‌شنود که: «مشکلی نیست آقا حرکت کن.» اما آن میان یکی در می‌آید که:«چی رو نقدی بدیم؟ کار غیرقانونی می‌کنی آقا.» عینک ته استکانی راننده روی قوزی بینی‌اش سر خورده است.

عینک را کمی بالاتر می‌دهد و متعجب می‌گوید: «چه کار غیرقانونی؟» زن حالا صدایش بالاتر رفته است:«اگه دستگاه خراب باشه یا اصلا خبری از دستگاه نباشه نباید نقدی پرداخت بشه. مصوبه شورای شهر بوده. اصلا برای چی وقتی مشکل از دستگاه اتوبوس شماست، مسافرا باید تاوان بدن؟» و به زن و مردهایی که خسته زیر آفتاب اول ظهر نشسته‌اند، اشاره می‌کند. هیچ کدام تکانی به خود نمی‌دهند و چهره‌هایشان انگار که دهان بسته دندان قروچه می‌کنند که«چقدر غر می‌زنی بذار بره». راننده ابرویی خم می‌کند:«من اصلا گدا. هر چقدر که خواستید بدید. من بدبخت. وقتی دولت از من حمایت نمی‌کنه، شما هم مارو بزن.» صدای چند نفری بلند می‌شود:«آقا خب نباید نقدی بگیری.» و چند نفری که هنوز دندان‌قروچه می‌کنند:«فکر کردید اینجا کجاست؟ ایرانه دیگه بابا.»

زن جستی می‌زند و اعتراض‌کنان از اتوبوس پیاده می‌شود. اتوبوس حرکت می‌کند مثل هزاران اتوبوسی که دستگاه کارت‌بلیت ندارند و نقدی کرایه می‌گیرند. مثل هزاران اتوبوسی که می‌گویند گدا هستند و...

سناریو سوم-

ثانیه‌های چراغ قرمز ثابت مانده است. بوق ممتد خودروهای پشت چراغ، حالا شکل اعتراض گرفته است. بیشترشان دست‌شان را روی بوق گذاشته‌اند و سری از شیشه بیرون آورده‌اند و داد می‌زنند. ثانیه چراغ قرمز روی عدد 3 متوقف شده است.

خبری از افسر نیست. آنها که بوق نمی‌زنند هم انگار پشت خط فرمول ‌یک ایستاده‌اند. گاز خودرو را فشار می‌دهند و رها می‌کنند تا صدای آماده به حرکت بودنشان بالا رود. استارت مسابقه پشت چراغ قرمز می‌خورد. یکی‌شان به سمت راست می‌رود و دیگری به سمت چپ. صدای بوق‌ها باز هم بالا می‌رود و این ‌بار برای سرعت گرفتن از جلویی است. این ‌بار صدای بوق می‌گوید که سریع‌تر بروید که چراغ سبز یک دقیقه هم نیست و همین الان است که دوباره قرمز شود. چراغ دوباره قرمز می‌شود. راننده‌یی با اعتراض روی فرمان خودرو می‌زند که یعنی از رقابت بازمانده است و سرش را دوباره به چپ می‌چرخاند. می‌ایستم پشت چراغ قرمز و شکلک عابری که سبز شده و روی علامت روبه‌رو، حرکت می‌کند را نادیده می‌گیرم. می‌ایستم کنار همه این خودروهای بی‌تاب.

فکر می‌کنم اگر همین الان یکی‌شان مثل شخصیت‌های «کوری» ساراماگو چشم‌هایشان به ناگاه سیاه می‌شد، صدای بوق‌شان چطور می‌شد؟ اگر یکی از همان‌هایی که در شهر کوران نجات یافته بودند به ناگاه پرده سفید شیری روبه‌رویشان دوباره می‌دید، باز هم اینطور بوق می‌زدند و برای فرمول‌ یک بی‌تاب بودند؟

حزن تهران

تهران حالا یک خانواده بزرگ است. بی‌راه نیست که شهروندانش را هم اعضای خانواده‌ بدانیم؛ اعضایی که چند سالی است، بی‌تاب‌ شده‌اند و انگار دچار یک حزن جمعی‌اند. اورهان پاموک جایی در کتاب «استانبول» در توصیف شهر زادگاهش می‌گوید: «گاهی شهر انسان مکانی بیگانه به نظر می‌آید و کوچه و خیابان‌هایی که برایش حکم خانه را دارند، ناگهان تغییر رنگ می‌دهند. به خیل جمعیت همواره اسرارآمیز که با فشار از کنارم رد می‌شوند، می‌نگرم و ناگهان فکر می‌کنم صدها سال است که در اینجا بی‌هدف در رفت و آمد بوده‌اند.» پاموک از حزن استانبول حرف می‌زند و من آن را در تهران می‌بینم. این ‌بار حزن تهران چیزی نیست که مثل استانبول، به زنان خسته و کنار بندر گره خورده باشد که هزاران اندوه شهرشان را در کیسه‌های به دست گرفته، پنهان کرده‌اند.

خانواده‌یی شده‌ایم که تاب و قرار را از کف داده‌ایم و حین رفتن و آمدن‌های بی‌هدف، یک لحظه آرام و قرار نداریم. هر چند که این توصیف را می‌توان در بیان ایوان کلیما از «پراگ» نیز مشاهده کرد.

کلیما جایی در توصیف پراگ می‌گوید:«هر شهری مثل یک آدم است: آگر رابطه اصیلی با آن برقرار نکنیم فقط نامی بر جای می‌ماند، یک شکل و صورت بیرونی که خیلی زود از حافظه و خاطر‌ه‌مان می‌رود و رنگ می‌بازد. برای برقرار کردن چنین رابطه‌‌یی باید بتوانیم شهر را با دقت ببینیم و شخصیت خاص و استثنایی آن را دریابیم، آن «من» شهر، روح شهر، هویت آن و شرایط زندگی آنکه در طول زمان و عرض مکان آن پدید آمده است.» حالا این «من» تهران چیست؟ من تهران را باید حزنی شبیه به استانبول دانست که کمی غبار شتاب شهری آن را فرا گرفته است.

شاید تهران دیگر آن شهر بزرگ با خیابان‌های طویل و خیس پاییزی‌اش که در کودکی تصور می‌کردیم، نباشد. تهرانی‌ها حالا با این حزنی که دارند شاید نیاز به یک آماری داشته باشند که بگوید:«در هر یک دقیقه، یک نفر نقاب حزن‌اش را کنار می‌زند.» شاید مثل همان پیکان رنگ‌ و رو رفته و زنگ‌زده که فقط انتظار یک دست را دارد که رنگ روزگار را از صورتش کنار بزند.

مشاهده صفحات روزنامه

ارسال نظر