سیاست درهای باز، در شرکتهای داخلی را میبندد
درنتیجه جهانیسازی نهتنها در ایالالت متحده که در همه کشورهای ثروتمند، دو گروهِ سرمایهیی تشکیل شده است: گروه ثروتمندان جهانی که درآمدشان همچنان افزایش مییابد و طبقه متوسط ملی که احساس میکنند هیچکس مدافع منافعشان نیست. چنین چیزی بهمرور باعث ایجاد دوقطبی سیاسی خواهد شد که این خطر را به دنبال دارد که یا دموکراسی را به حکومت اغنیا تبدیل کند یا رژیمی پوپولیستی ایجاد شود که سعی میکند با کنترل بر تبادلات جهانی و قوانین سفتوسختترِ مهاجرت، به خواستههای طبقه متوسط پاسخ دهد.
«پل کروگمن» در ژانویه گذشته در مقالهیی مهمترین نمودار سال را انتخاب کرد. نمودار انتخابی او به «منحنی فیلی۱» معروف است. نمودار فیلی نشاندهنده افزایش درآمد طبقه متوسط در مقیاس جهانی و ثابتماندن درآمد طبقه متوسط کشورهای ثروتمند بین سالهای ۱۹۸۸تا۲۰۱۱ است. بهعلاوه این نمودار نشانگر افزایشی قابلتوجه در درآمد یکدرصدِ بالای درآمدی در جهان است.
اما چنین الگویی چطور توضیح داده میشود؟ برخی افراد دادههای این منحنی را شاهدی برای «بدهبستان جهانیسازی» دانستهاند: این قضیه بیان میدارد که توسعه اقتصادی در کشورهای فقیر به قیمت رکود اقتصادی طبقه متوسط در کشورهای توسعهیافته انجام میگیرد. بر طبق این دیدگاه رشد طبقه متوسط جهانی یک بازی مجموعصفر است. بهبیانی سادهتر شما باید از طبقه متوسطِ تقریباً ثروتمند بدزدید تا به طبقه متوسط کشورهای فقیر بدهید.
به گزارش تعادل به نقل از ترجمان، درعینحال اخیراً مجموعهیی از مقالات در دفاع از جهانیسازی نوشته شده است. این مجموعه را میتوان شامل کارهای «زک بیچم»، «برایان دوئرتی»، «جردن ویسمن»، «نوا اسمیت»، «جیمز پثوکوکیز»، «انی لوری» و «چارلز کنی» دانست. این دفاعیات فرضیه بدهبستان را رد نمیکنند. بهعقیده این نویسندهها شاید جهانیسازی یک بازی مجموعصفر باشد؛ اما ما از نظر اخلاقی موظفیم در آن شرکت کنیم تا با ادامه سیاست تجاری فعلی به فقرای جهان کمک کنیم. البته «میلانویچ» به تفسیر اینچنینی از کتابش بهشدت میتازد. زمانبندی این مقالات مشخصاً با انتخابات ابتدایی ریاستجمهوری ایالات متحده متقارن است. اما مهمتر از آن این مقالات بهنوعی پاسخی به انتشار مقاله پژوهشی اخیر «دیوید آتر»، «دیوید دورن» و «گوردون هنسن» بود. این مقاله به اثرات ویرانکننده تسهیل تجارت با چین بر بازار کار ایالات متحده باوجود رقابت وحشتناک با واردات چینی میپردازد. کار آتر، دورن و هانسن تنها ناموفقبودن جهانیسازی در بهبود
اقتصاد داخلی را بازتاب داده است؛ اما نتوانسته بهدرستی نقش سیاست را تبیین کند. نارضایتی از تجارت و جهانیسازی باعث ایجاد نوعی خیزش مردمی شده است. آثار این خیزش را میتوان در پیدایش افرادی مانند دونالد ترامپ و برنی سندرز یافت. اتفاقی که پس از جنبش تسخیر والاستریت میشد وقوعش را حدس زد. در این وضعیت کسانی که پیشبینی مخالفان آزادسازی تجارت در دهه ۱۹۹۰ را به سخره میگرفتند، باید بپذیرند که جهانیسازی نتوانسته است رفاهی را که وعده داده بود، در کشور مبدأ به ارمغان آورد.
نمیتوان با تصدیق جهانیسازی بهخاطر منافعِ
به دست آمده در جاهای دیگر، پاسخ این شبهات را داد. اگر دقیق بنگریم، فرضیه بدهبستان پایه چندان محکمی ندارد و دفاع از جهانیسازی بهدلیل موفقیتش در خارج از کشور محکوم به شکست است. درحقیقت باید توجه داشت که این فرضیه با بازیکردن با کلمات، موضوع را وارونه جلوه میدهد. مجموعههای تصمیمساز سیاسی دههها به عموم مردم اطمینان میدادند که منافع جهانیسازی برای کشور مبدأ بیش از مضرات آن است. اما امروز چنین توجیهی دیگر خریدار ندارد. همینطور توجیه انتقال آزاد سرمایه بهدلیل منافعی که به فقرا میرساند نیز پذیرفته نیست.
مشکلات متعددی متوجه فرضیه بدهبستان است: مثلاً اینکه سازوکار سببی آن بههیچعنوان مشخص نیست. دین بیکر به این موضوع پرداخته است که توافقات تجاری بین کشورهای ثروتمند و فقیر بهجای اینکه توسعه مبتنی بر صادرات را به دنبال داشته باشد، باعث حداکثر شدن عدم تعادل تجاری شده است. این موضوع بهخصوص پس از بحران ۱۹۹۸ شرق آسیا تبدیل به خِرد متعارف شد. برای افراد منتفع در کشورهای فقیر، ایجاد مازاد تجاری برای به دست آوردن منابع خارجی و جلوگیری از بحران مالی بهنوعی ناگزیر به نظر میرسید. ازسوی دیگر نیز این موضوع برای افراد منتفع در کشورهای ثروتمند سودمند بود؛ چراکه باعث میشد بتوانند نیروی کار داخلی را تهدید کنند که کارها را به کشورهای دیگر برونسپاری میکنند.
در علم اقتصاد در پاسخ به این حقیقت که بیشترِ تجارت جهانی مربوط به کشورهای مشابه و کالاهای مشابه است، چارچوبی پژوهشی پدید آمد که بهنام «نظریه نوین تجارت» مشهور است. این ایده کاملاً در تضاد با دیدگاه کلاسیکی است که میگوید تجارت بین کشورهایی با توزیع متفاوتِ کار و سرمایه انجام میگیرد و آنها در صنایع متفاوت تخصص پیدا میکنند. در مقابل نظریه نوین تجارت بیان میدارد که کشورهایی که از نظر جغرافیایی به هم نزدیک هستند، شبکهیی صنعتی را تشکیل میدهند که در آن، شرکتهای یک کشور در نقش تامینکننده یا خریدار شرکتهای کشور دیگر ظاهر میشوند. بهعبارتدیگر ادبیات اقتصادی مرتبط با تجارت بینالملل نقش زیادی را برای تجارت بین کشورهای درحالتوسعه و توسعهیافته قائل نمیشود و نفعی هم از افزایش جریان میان کشورهای فقیر و ثروتمند متصور نیست.
میلانویچ در سال ۲۰۰۶ اثری شایان توجه در رد بدهبستان جهانی از منظر تاریخی منتشر کرد. او بیان کرد که بین دو جنگ جهانی که پیوستگی اقتصادی میان کشورها بسیار کم بود، نابرابری میانکشوری کاهش یافت. اما درست قبل از آن، یعنی در عصر طلا که دوره «جهانیسازی گسترده» بود و بیشترین جریان تجارت بینالمللی بهصورت درصدی از تولید جهانی در طول تاریخ، مربوط به این دوره بود، نابرابری میانکشوری یا ثابت بود یا کمی افزایش داشت.
مبحث بعدی که در مقابل فرضیه بدهبستان مطرح میشود، این است که دلیل نرخهای بالاتر رشدِ درآمد در کشورهای درحالتوسعه در سه دهه اخیر، نه گشایش آنها به سوی تجارت که حرکت آنها به سوی دموکراسی بوده است. «دارن عجماوغلو»، «سورش نایدو»، «جیمز رسترپو» و« جیمز رابینسن» بیان میکنند که پس از جنگ سرد، حرکت به سوی دموکراسی بر رشد درآمدی کشورهایی با این تجربه، اثرات مهمی گذاشت. این اتفاق نیز باعث آزادسازی تجاری در این کشورها شد. برای تعمیم این نظریه به چین که دموکراسی هنوز در آن برقرار نشده، میتوان تحلیل متفاوتی داشت. درحقیقت تهدید حرکت به سوی دموکراسی، سران حزب کمونیست در این کشور را بر آن داشت که با افزایش درآمد طبقه متوسط این چالش را کمرنگ کنند.
بااینحساب اگر فرضیه بدهبستان صحیح نیست، دلیل واقعی رکودِ درآمدِ طبقه متوسط در کشورهای ثروتمند چیست؟ درحقیقت روند نابرابریای که کشورهای توسعهیافته و درحالتوسعه را با یکدیگر متحد میکند، شامل رشد ثروت ثروتمندان جهانی و نرسیدن سهمی به نیروهای ملی است که روزی برای ایجاد آن ثروت زحمت کشیدهاند. بسیاری سازوکارهای مهم اقتصادی تنها در سطح ملی کارا هستند: مالیاتهای بردرآمد و ثروت، چانهزنی جمعی، بیمه اجتماعی، بهداشت عمومی و آموزش و پرورش، سیاستهای ضدچرخهیی اقتصاد کلان. شاید فقط آخری باشد که در سطح بینالمللی هم از آن استفاده شده است. اما جهانیسازی با تسهیل انتقال جهانی سرمایه بهنام توسعه اقتصادی، ثروت انباشته را از سطح ملی دور کرده است. تنها افزایش شدید فرار مالیاتی بینالمللی را در نظر بگیرید که اخیراً اسناد پاناما آن را مشخص ساخته است. درحقیقت انتقال سرمایه و نه رقابت با افراد فقیر، بزرگترین تهدید برای طبقه متوسط در کشورهای ثروتمند است.
بنابراین اگرچه شواهد بسیاری در مقابل فرضیه بدهبستان وجود دارد، مهمترین موردْ نه تجربی، بلکه اخلاقی و عملی است. اجرای بازی طبقه متوسطِ داخلی در مقابلِ فقرای جهانی و طرف فقرا را گرفتن، دستورالعملی برای دامنزدن به بیثباتی و شکلدادن واکنش مردمی است. درحقیقت این موضوع این پیام را به رأیدهندگان میدهد که منافع اقتصادی آنها نباید اولویت سیاست داخلی باشد. درعوض، آنها باید فدای افرادی در سطح بینالمللی شوند که وضع خوبی ندارند. آنطور که میلانویچ مینویسد:
«بهاینترتیب نهتنها در ایالالت متحده که در همه کشورهای ثروتمند، دو گروهِ سرمایهیی تشکیل میشود: گروه ثروتمندان جهانی که درآمدشان همچنان افزایش مییابد و طبقه متوسط ملی که احساس میکنند هیچکس مدافع منافعشان نیست. چنین چیزی باعث ایجاد دوقطبی سیاسی خواهد شد که این خطر را به دنبال دارد که یا دموکراسی را به زرسالاری تبدیل کند که بهمعنای ادامه همین سیاستهای فعلی است یا رژیمی پوپولیستی ایجاد شود که با افزایش تعرفههای گمرکی، کنترل بر تبادل و قوانین سفت و سختترِ مهاجرت، به خواستههای طبقه متوسط پاسخ دهد.
سیاستمداران نمیتوانند بهسادگی بگویند طبقه متوسطِ داخلی باید بهنفع طبقه خارجیها متضرر شوند. فرضیه بدهبستان این کار را تا حدودی با لفاظیهای خود کرده است؛ ولی درحقیقت در راه ثروتمندترکردنِ ثروتمندان گام برمیدارد. دموکراسی باید به عنوان معیاری عمل کند که منافع و نظرات مردمی را در تصمیمات سیاسی بازتاب دهد. قراردادن طبقه متوسط داخلی در مقابل خارجیها یکی از راههایی است که از کارآیی دموکراسی جلوگیری میکند. اینکه بپرسیم چه گروهی باید بهنفع گروه دیگر ضرر کند، توجه افراد را از مسئله اصلی دور میکند: اینکه هر دو گروه قربانی سرمایه قابلانتقالِ جهانی شدهاند.»