دیدن دستفروشها در مترو چیز جدیدی نیست. چندسالی میشود که مسافران مترو صبح، ظهر، عصر و حتی در ساعات پایانی کار مترو، دستفروشها را در کنار خود میبینند. دستفروشهایی که گاه تعداد آنها در یک واگن از انگشتان دست هم تجاوز کرده و مسافران را کلافه میکند، چراکه هرکدام سعی میکنند بلندتر از دیگری کالای خود را تبلیغ کنند تا مشتریان بیشتری جلب کنند. امروز هم در مترو همین اتفاق افتاد، قطار در هر ایستگاه که متوقف میشد چند نفر از همین دستفروشها وارد میشدند، به خودم آمدم دیدم دورتادورم پر از فروشنده است. در بین آنها یک نفر از همه کوچکتر بود، پسربچهای که نهایتا
7 سال داشت. با خودم گفتم در این هم همه صدا چطور میخواهد خودکارهای رنگیاش را تبلیغ کند. اصلا کسی او را نمیبیند چه برسد که صدایش شنیده شود. اما این تصور من سادهانگارانه بود. او خوب یاد گرفته بود چطور در بین آدم بزرگها خود را
نشان دهد.
میدانست که فقط صدای بلند به کار نمیآید باید طور دیگری توجهها را جلب کند. رو به مسافران مترو میگفت: «آتیش زدم به مالم به خاطر عیالم». شنیدن این جمله آنهم از یک بچه برای همه جالب بود، لحن صحبتش آنقدر گیرا بود که نمیدانستی غصه کوچکیاش را بخوری یا در دلت تحسیناش کنی. با همین شیوه عملا دستفروشهای دیگر را از دور رقابت خارج کرد و به اصطلاح خودش کاسب شد. شاید مثل همسن و سالهایش تبلت، دوچرخه و این چیزها نداشت، اما زندگی در شرایط سخت، کلی درس به او آموخته بود. یاد گرفته بود که چطور بدون حمایت دیگری، روی پاهایش بایستد. او امروز را کاسب شد و رفت اما بدون شک در آینده نه چندان دور هم میتواند سهم خود را از این دنیا بگیرد، به شیوه خود و بدون امید به دیگران...
شاید کودک بینام و نشان امروز فردا یکی از بزرگان اقتصاد شود، بزرگی که بدون رانت و 3 هزار میلیارد و خیلی زدوبندهای دیگر بزرگ میشود.