روف شاهسواری
«... چرا حرفم رو باور نمیکنی، چرا لجبازی میکنی... میخوای دیوونه بشم، میخوای سر به بیابون بذازم، تو که میدونی من هر جا که باشم تو هم باید باشی! یعنی اگه نباشی که من میمیرم، چندبار باید بگم، من عاشقتم میفهمی؟ نگاه کن، داری اشکم رو در میاری، بیانصاف!...» اونا درست در نیمکت پشت سر من نشسته بودند، شور عاشقانهیی چنین فرازمند در این وانفسای قلدریه خرج و برج بر دخل مغلوبه، نوستالژی شگفتانگیزی بود که حسی سانتیمانتال به آدم القا میکرد. دور از ادب بود اگه برمیگشتم اما در عین حال اشتیاق عجیبی داشتم که این زوج ایستاده در درگاه خوشبختی را ببینم. آیا میتونست بله رو بگیره. بهتر دیدم موبیلم را خاموش کنم، مبادا که صدای زنگش خلوتشان را به هم بزند.
«... ببین عزیزم تو الان در مشت منی، این یعنی مشتی از خروار، من اما آدم حداقلها نیستم. بودم، حالا دیگه نیستم. نمیتونم باشم، یعنی شرایطش رو ندارم. نمیدونی برای اینکه داشته باشمت چه کارایی که نکردم! من از گاهی خنده گاهی گریه خسته شدهام؛ من همه تو رو میخوام با من باید اینگونه باشی آآآآآآ مثل کف دست! من اهل شرط وشروط نیستم، یعنی شرایطش رو ندارم. با من باید ساده باشی و صمیمی. میفهمی؟ کاملا در اختیار!» تپش قلبم داشت بالا و بالاتر میرفت. فقط چند شاخه شمشاد و دو کاج نوئلی حائل ما بود. در غروب اواخر اسفند ماه، حال و هوای نسبتا بهاری خوبی در پارک جریان داشت. کمی سرد بود اما سروصدای پرستوهای مهاجر و شوق بهاری که در راه بود تحمل سرمای نیمکت پارک را آسانتر میکرد. «... چرا هیچی نمیگی؟ من رخ به رخ، چش تو چش با تو صحبت میکنم من که اهل پیغام پسغام نیستم که عزیزم. یعنی بودم حالا دیگه نیستم. همین طوری داری نیگام میکنی، خب یه چیزی بگو. ببین میخوام شاسیبلند بخرم. میدونی من اهل سفرم. یعنی نبودم حالا دیگه هستم. میخوام دنیا رو ببینم، اما با تو...» با خودم میگویم اگه بتونه بله رو بگیره. بلند میشم
به افتخارشون دست میزنم! چطور میتونست اینقدر راحت حرفش رو بزنه. من احمق حتی یک بار نتونستم چنین موقعیتی بسازم... این زبان الکن من!... «... میدونی چند وقته مثل دو خط موازی کنار همیم اصلا بیا بگیم. نقطه سر خط باشه؟!» صدای هکهک گریهاش. اشک منم درآورده بود...
... چته مرد! چرا گریه میکنی؟ بازهم که جلوی تلویزیون قهوه خوردی و روی کاناپه قیلوله رفتی؟! پنجره رو چرا باز گذاشتی سرما میخوری شب عیدی، گوشیت رو چرا خاموش کردی؟ ببینم داشتی قربون صدقه کی میرفتی ها؟! نگاه کن... خسته نشدی اینقدر حقوق-مزایای آخر سالت رو شمردی مرد؟! عیال بود ومخالفت همیشگیاش با قیلولههای من. ضمن غر زدنهاش. چند اسکناس تا نخورده از نوع سفریاش را به طرفهالعینی از مشتم درآورد. راست میگفت چقدر سرد بود؛ پنجره را بستم، از لای در دیدم جلوی آینه قدی اتاقش دم گرفته بود «من طربم، طرب منم» مانده بودم.چطور به چنین صرافتی رسیده بود. چه میدونم، شاید این هم از جادوی اسکناسهای تا نخورده درمشت بود!