گروه غذا و دارو |محمدمهدی حاتمی|
منطقه بازار تهران به نظرم همیشه دوست داشتنی میآمده و هر از چندی هم به بهانههای مختلف سری به آن زدهام. این بار اما اندکی متفاوت است و به همین دلیل دوست داشتنیتر: برای نوشتن گزارشی از خیابان ناصر خسرو و کوچه مروی به بازار آمدهام و افزون بر این، هوا هم هر چند اندکی سرد و بارانی، بسیار مطبوع است و این پیادهروی را برایم خوشایندتر میکند. ناصرخسرو با وجود تمامی طرحهایی که برای محدود کردنش انجام شده ازجمله طرح تحول سلامت که عملا باید کارکرد این خیابان نه چندان طولانی را از آن سلب کند هنوز هم «بازار سیاه داروی ایران» است. کوچه مروی هم از قدیمیترین کویهای تهران است و میشود گفت که تقریبا هنوز هم بافت سنتی و کارکردش را حفظ کرده است. در یکی از کوچههای کوچکی که از خود کوچه مروی منشعب میشود هم میتوان یکی از بزرگترین مراکز فروش مکملهای ورزشی را پیدا کرد. این منطقه از تهران را، با اندکی تسامح البته، شاید بتوان بازار دارو و تجهیزات پزشکی کشور نامید.
از مترو که بیرون میآیم و چند قدمی پیشتر میروم، «ناصرخسرو» خودش را نشانم میدهد: مردی که با عجله از کنارش میگذرم با صدایی آرام برای کالایش مشتری جمع میکند: «دارو میخواهی؟» مردد میشوم و رد میشوم اما برمیگردم و میپرسم: «ریتالین دارید؟» ریتالین دارد و هر چند به چهرهاش نمیخورد سر رشته چندانی از دارو و درمان داشته باشد به سرعت قیمت داخلی و خارجیاش را اعلام میکند: «ریتالین سوییسی ورقهیی 40هزار تومان و داخلیاش ورقهیی 15هزار تومان.» از او میپرسم مگر داروخانهها ریتالین ایرانی ندارند؟ میگوید: «دارند ولی جرأتش را ندارند که بفروشند.» شمارهاش را میگیرم که نفهمد واقعا مشتری نیستم و به راهم ادامه میدهم.
ملاقات با فامیل دور
چند متر آن طرفتر، درست جلو ساختمان مخابرات سراغ یکی دیگر از «دادزنها» میروم. دادزن شاید نام مناسبی برای آنها نباشد چرا که به هیچوجه داد نمیزنند و فقط با زمزمه، کسی که از جلویشان رد میشود را محک میزنند تا ببینند مشتری دارو هست یا نه. «دادزن» اما عجالتا نام بدی هم نیست، دستکم تا زمانی که برای این شغل خاص در خیابان ناصر خسرو اسم با مسمیتری پیدا شود. هر چند متر یکی از آنها ایستاده و کمی بعد میفهمم که خیلیهاشان با هم کار میکنند.
از دادزن دوم سراغ داروهای «ام اس» را میگیرم و وانمود میکنم که مستاصلم و نام داروی مورد نیازم را هم فراموش کردهام. مرد میانسالی است و بعد از تمام شدن حرف من میدود و دادزنی که چند متر جلوتر از او ایستاده را هم با خودش میآورد. این یکی ظاهرا به کارش مسلطتر است. یکی یکی نام داروهای درمانکننده ام اس را میگوید و من که هیچ نمیدانم، روی یکیشان متوقف میشوم و میگویم به دنبال همین دارو بودم: «زیفرون».
نمیدانم زیفرون تزریقی است یا نه، دل به دریا میزنم و میگویم 5 تا میخواهم. میگوید فقط یک بسته کامل 12تایی را میفروشد. قیمت هم میدهد: «500 هزار تومان.» میپرسم میتوانم این دارو را در داروخانهها پیدا کنم یا نه و میشنوم که میشود ولی«باید اسمت برود داخل لیست داروخانه و 850هزار تومان هم بپردازی.» ظاهرا اوضاع با آنچه از یک بازار سیاه در ذهن دارم اندکی متفاوت است چراکه انتظارم این بود که دارو در ناصرخسرو باید گرانتر از داروخانه باشد. میگویم بعدا با او تماس میگیرم. مشکوک میشود و میگوید: «فروشندهیی یا خریدار؟ اگر میخواهی بفروشی ما خودمان خریداریم.» میگویم خریدارم اما الان پول همراهم نیست. شمارهاش را میگیرم که رد گم کنم و او هم نامم را میپرسد که ردم را گم نکند. فامیلیام را میگویم و او به خنده میافتد. نام خانوادگی هر دویمان یکی است. کسی چه میداند شاید با هم فامیل دور باشیم.
اینجا همه چیز از امریکا و اروپا میآید
رو به روی ساختمان مدرسه دارالفنون که درحال بازسازی است، وارد یکی از کوچههایی میشوم که به خیابان ناصرخسرو ختم میشوند. راستهیی پیچ در پیچ است که مغازههای آن عمدتا کالاهای آرایشی و بهداشتی میفروشند. به سراغ یکی از آنها میروم تا تعدادی از اجناس را قیمت و البته خرید کنم. شامپوی آلمانی که میخرم، ارزانتر از داروخانهها برایم تمام میشود. در مورد برند خمیر دندان Crest از فروشنده میپرسم. خمیر دندان مشابهی را چند روز قب، در غرب تهران 7500 تومان خریده بودم اما همان خمیر دندان اینجا 5000 تومان بیشتر قیمت ندارد.
به ناچار نتیجه میگیرم که هنوز هم در بازار تهران کالاهایی هستند که بشود ارزانتر از سطح شهر خریدشان، هر چند فکر میکردم که این موضوع چیزی مربوط به گذشتههاست و دیگر وجود ندارد. همه خمیر دندانها لیبل سازمان غذا و دارو دارند. از فروشنده میپرسم که این برند خمیر دندان ساخت کدام کشور است؟ میگوید: «من شنیدهام ساخت آلمان است اما راستش را بخواهید بعید میدانم آلمانی باشد، آن هم با این قیمت.» ادامه میدهد: «فکر میکنم اینها باید چینی باشند، البته ما آنها را به اسم خمیر دندان شرکتی میخریم.» فروشنده با انصافی است.
از مغازهاش بیرون میروم و کمی آن طرفتر در کنار یک مغازه فروش قهوه و ملحقات آن، بساط دستفروشی را میبینم که همان برند خمیر دندان را در انواع و اقسام اندازهها دارد و البته قیمتها هم به همان اندازه مختلفاند. روی یکی از آنها که فرق چندانی هم با بقیه ندارد برچسبی با این نوشته چسبانده شده: «ساخت امریکا». این یکی طبیعتا گرانتر هم هست و برای خریدش باید 11هزار تومان پرداخت کنی. دستفروشی هم چند متر آن طرفتر کاندومهای ساخت مالزی را میفروشد.
بهشت عطاریهای غیرمجاز
حین قدم زدن در «سرا»ی داروفروشها، انواع و اقسام کالاهای دارویی و پزشکی که فکرش را هم نمیکردم خارج از داروخانهها به فروش برسند، میبینم. از شیشههای تیرهرنگی که شربتهای سرماخوردگی را در آنها میریزند تا انواع و اقسام تجهیزات اتاق عمل. جالبترین مغازهها، آنهایی هستند که تمام قفسههایشان با کپسولهایی به رنگهای مختلف پر شده، کپسولهایی که البته خالی هستند. فروشندهیی کنجکاویام را میبیند و میپرسد: «عطاری داری؟» مشخص است که عمده خریدارانش عطاریها هستند. دروغی مصلحتی میگویم: «نه، ولی برای یک عطار کار میکنم.» در مورد کپسولهای رنگارنگ که بستهبندیهایی به شدت غیربهداشتی دارند از او میپرسم. میگوید: «این نارنجیها برای قرصهای فلفل هستند و آن دو رنگها برای قرصهای دیابت و چاقی و امثال آن.» به عنوان کسی که در یک عطاری کار میکند بد نیست که قیمت کپسولهایی را که میشود با آنها قرص دستساز تولید کرد را هم بدانم. فروشنده هم قیمت کپسولهای نارنجی را اعلام میکند: «هندیها بستهیی 30هزار تومان هستند و ایرانیها بستهیی 25هزار تومان.»
در هر بسته چیزی نزدیک به 500 کپسول خالی هست، یعنی هر عدد کپسول 60 تومان یا کمی کمتر قیمت دارد. میشود حساب کرد که عطاریهای متخلفی که کپسولهای دستساز لاغرکننده، چاقکننده یا درمانکننده دیابت به مشتریهایشان میفروشند، چه سود کلانی میکنند. دلیل هم واضح است، گزارشها نشان میدهند که محتویات این کپسولها هم دست کمی از خود آنها ندارند و نه تنها غیر بهداشتی و بدون فایدهاند که اغلب برای بدن مضر هم هستند.
«اقتصاد عربی» در تهران
کوچه مروی برای قدیمیها خاطره سازتر است، اما من هم کم از آن خاطره ندارم. ورودی کوچه دقیقا رو به روی عمارت «شمسالعماره» است، عمارتی بلند بالا که زمانی مرتفعترین ساختمان ایران و محل اقامت سوگلیهای ناصر الدین شاه بود و نقل است که خود او هم در روزهایی که احساس ملال میکرده، روی بالکنی در این عمارت مینشسته و آمد و شد مردم در پایتخت را نظاره میکرد.
درست در ورودی کوچه مغازه فلافل فروشی معروفی قرار دارد که همیشه شلوغ است. اینجا بورس عطر و لوازم آرایشی تهران است و البته میشود، مطمئن بود که بزرگترین در نوع خود نیست. مغازهها هم در این کوچه تنوع زیادی دارند، از مغازههای کوچک و قدیمی گرفته تا مغازههای مدرنی که کمی با فضای کوچه ناهمخوانند.
عدهیی هم جلو مغازهها به دستفروشی عطر و لوازم آرایش مشغولند. کوچه مروی ویژگی جالب توجه دیگری هم دارد و آن هم وجود گروهی نسبتا بزرگ از فروشندگان عرب زبان است که عمدتا از کشورهای همسایه به ایران آمدهاند و تعدادشان به قدری زیاد است که اگر اندکی گوش تیز کنی، میتوانی از همه طرف صدای تکلم به زبان عربی را بشنوی. وارد یکی از مغازههایی میشوم که فروشنده عراقیاش را از قبل میشناسم. مغازهاش نسبت به 2 سال قبل که دیده بودمش هیچ تغییری نکرده، اما اجناسش فرق کردهاند. با او سلام و احوالپرسی میکنم و به یادش میآورم که قبلا از او ترشی انبه هندی خریدهام. میگوید که مرا به یاد میآورد. تقریبا غیرممکن است بتوانی حدس بزنی که عراقی است، مگر زمانی که یکی از هموطنانش داخل میشود و تا آنجا که متوجه میشوم بر سر خرید توتون پیپ با هم چانه میزنند. در فاصلهیی که او و مرد خریدار با هم بر سر قیمت میجنگند، نگاهی به اجناس داخل مغازه میاندازم. اجناس مغازهاش عجیب و نامتجانساند: از خاویار 12 هزار تومانی که حدس میزنم، تقلبی باشد دارد تا عودهای هندی، بچه بلال، ظروف کوچک «جنسینگ» تولید کره جنوبی و چای و قهوه عربی. سرش که خلوت
میشود فقط فرصت دارم یک سوال از او بکنم و میپرسم که چرا در این منطقه تعداد اعراب زیاد است. میگوید: «من خودم از سال 1980 به ایران آمدهام.
صدام 100 هزار عراقی را تبعید کرده بود و خانواده من هم یکی از آنها بود.» ادامه میدهد: «عراقیها را فقط در کوچه مروی نیست که میتوانی پیدا کنی، خیلیها هم طرف دولتآباد مشغول به کارند.»
بدنسازان دارو فروش
کوچه مروی بورس و مرکز فروش مکملهای ورزشی هم هست. در کوچهیی بسیار کوچک که از خود کوچه مروی منشعب میشود، وارد پاساژ «معظم» میشوم. پاساژ 4 طبقه نه چندان بزرگی که یکسره در اختیار صنف فروشندگان مکملهای ورزشی است. نکته جالبی که در بدو ورود به پاساژ نظرم را جلب میکند، این است که فروشندگان این پاساژ همگی «بدنساز»اند. ویترینها هم همه پر از قوطیهای بزرگ و کوچک مواد مکمل است، از کراتین و گلوتامین گرفته تا انواع آمینو اسیدها. وارد مغازهیی میشوم و قیمت «گلوتامین» را جویا میشوم که یکی از پر طرفدارترین انواع مکملهای ورزشی است. قیمت انواع گلوتامین، حول 60 هزار تومان میچرخد و البته برند هم در قیمت بیتاثیر نیست.
فروشنده میگوید همه گلوتامینهایش از امریکا و کانادا آمدهاند و حتی برند امریکایی-کانادایی را هم نشانم میدهد. ظاهرا اینجا هم همه اجناس از امریکا و کشورهای توسعهیافته میآیند. از یکی دیگر از مغازهها سراغ «آمپولهای» تقویتکننده را میگیرم و وقتی خنده مغازهدار را میبینم، متوجه میشوم که سوال ناشیانهیی پرسیدهام. با خنده میپرسد که چه آمپولی میخواهم و خودش هم راهنماییام میکند که احتمالا به دنبال «استروئید» میگشتهام و نمیدانستم.
دست آخر میگوید که هیچ نوع آمپولی ندارد و آدرس مغازهیی دیگر را میدهد. آنجا را پیدا میکنم. این یکی همه نوع مواد مکمل تزریقی دارد، طوری که مجبور میشوم، بگویم ورزشکار نیستم و آمپول را برای شخص دیگری میخواهم. تنوع استروئید هم به همان اندازه گلوتامین است. «قیمت استروئیدهایمان از 8 هزار تومان شروع میشود تا 280 هزار تومان.» کمی تامل میکند و ظاهرا بهترین جنسش را هم رو میکند: «البته یکی هم داریم که قیمتش 800 هزار تومان است و امریکایی است.» نمیتوانم در مقابل وسوسه دیدن «جنس» مقاومت کنم و از او خواهش میکنم آن را نشانم دهد.
جعبهیی نارنجی را جلویم باز میکند که البته خالی است، اما جای سرنگها و شیشههای حاوی استروئید در آن مشخص است، 10 سرنگ و به همان تعداد هم شیشه. میگوید: «استروئید را در یخچال نگه میداریم تا فاسد نشود.» کاری نمیتوانم بکنم، چون نه 800 هزار تومان پول دارم و نه نیازی به تزریق. کارتش را میگیرم و از مغازه خارج میشوم. ناصرخسرو معلول روزهای کمبود وکمیابی است. گردشی کوتاه در آنجا باعث میشود به این فکر کنم که چرا بعد از این همه سال و این همه طرح برای مهار کردن این بازار سیاه، هنوز هم میشود به راحتی در خیابان ایستاد و داروهایی را فروخت که تهیه آنها در هیچ داروخانهیی بدون نسخه ممکن نیست. از دیگر سو، یکی از محاسنی هم که برای طرح تحول سلامت بر شمرده میشد، این بود که با تدارک یک بیمه سلامت همگانی، میتوان بساط دلالان، واسطهها و کاسبان بازار سیاه دارو و تجهیزات پزشکی را جمع کرد، اما اینجا در ناصر خسرو ظاهرا چیزی تغییر نکرده. شاید اگر خود ناصر خسرو سفرنامهنویس هم زنده بود و خیابانی را میدید که نامش را یدک میکشد، اینجا را از عجیبترین جاهایی مییافت که به آن قدم گذاشته است.