علی اسدی خمامی|
25تیر 1392، تیمی از ایران توانست برای نخستینبار، از مسیری نو گام بر قله 8051متری برودپیک در پاکستان بگذارد. آیدین بزرگی، پویا کیوان و مجتبی جراحی که اعضای این تیم بودند، روز 22تیر حمله نهایی خود را از کمپ 3 آغاز کردند و بعد از تلاشی سخت و مبارزهیی طاقتفرسا با قهر طبیعت، درنهایت موفق به صعود قله شدند. تیم اواخر خرداد به منطقه رسیده بود و صعود، نزدیک یک ماه زمان برد.
چشمها به مانیتورها و گوشها به تلفنها بود. تیم یک روز دیرتر از برنامهریزی به قله میرسید و در روز موعود هم چندین ساعت تاخیر داشت. همه خوشحال بودند، گشایش مسیری نو به نام ایران روی یک هشتهزار متری کار کمی نیست، مثل قهرمانی در جام جهانی میماند. نه! مانند این است که جام جهانی را برای نخستینبار راه بیندازی و در آن اول شوی. همه خوشحال بودند، اما نگرانی کمکم در دلها رسوخ میکرد. ناگهان حوالی ساعت4 بعدازظهر اعلام شد: مجتبی از روی قله تماس گرفته است. شادی منفجر شد! همه از مسیر ایران نوشتند، از افتخار، از غرور، از بزرگی آدمی که قدرت استیلا بر خشنترین و سرسختترین حالت طبیعت را دارد.
اما تیم آن شب به کمپ 3 نرسید. به تاریکی خورده بودند و مجبور شدند شبمانی کنند. این چهارمینبار بود که بدون امکانات کامل شبمانی میکردند؛ در سرمای استخوانشکن و در ارتفاع بالای 7000متر. جایی که به آن منطقه مرگ میگویند. تیم آن شب به کمپ 3 نرسید. هیچوقت نرسید. در هوای خراب و خستگی، یک گردنه را با گردنه اصلی اشتباه گرفته و بر یالی اشتباهی فرود آمده بود. یالی که به صخره ختم میشد و هیچ راهی برای پایین رفتن نداشت و تیم خستهتر از آن بود که بالا برگردد. پسران ایران میهمان پاکستان ماندند.
تیم برنگشت. تهران ماند و یک دنیا حسرت. یک خروار حرف نزده و بغضی که تمام مدت جستوجو در سینهها حبس شده بود که مبادا آخرین کورسوی امید را خاموش کند.
بعد از 2سال، هنوز حسی آمیخته از شادی صعود و بغض بیفرود ماندنش درسینههای آنها که در هوای رقیق ارتفاعات نفس کشیدهاند، مانده است. اما هیجانات، جای خود را به احساسی عمیقتر و ریشهدارتر داده است. حسی شبیه احترام. احترام به اراده آدمی و خواستش که بلندترین قلهها را از سختترین مسیرها دست یافتنی میکند. آیدین را از نزدیک میشناختم. یک آدم معمولی بود، مانند هر آدم معمولی دیگر. مانند همه آدمهای دنیا، که میخورند و میخندند و اشتباه میکنند و گاهی هم به گریه میافتند. با همه قوتها و ضعفهایی که خاص انسانهاست. اما یک چیز از محیط پیرامون متمایزش میکرد؛ وقتی چیزی را میخواست، محال بود که به آن دست پیدا نکند. دو بار به هوای فتح برودپیک، به قول خودش به آن برهوت سفید سفر کرده و هر بار ناکام از گشایش مسیر، بازگشته بود. نگران بودیم، نگران که مبادا آن جهنم سرد دیدار دوبارهمان را به قیامت موکول کند. برخی در لفافه و بعضی مستقیم، از او خواستند که نرود. اما میگفت: «این مسیر من است! نمیتوانم نیمهتمام بگذارمش.»