دختر را از پدرش باید خواستگاری کرد

۱۳۹۴/۰۲/۱۰ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۹۲۵۸

رئوف شاهسواری|

تصمیمم را گرفته بودم. از خیلی وقت‌ها پیش. اما کار سختی بود؛ یعنی گفتنش کار سختی بود. آن روز لابی ترمینال نسبتا شلوغ بود اما از دور شناختمش. پیرمرد مثل همیشه خوش‌پوش و آراسته بود. به نظرم رسید شرایط برای خلق موقعیت مناسب باشد. مانده بودم سرصحبت را چگونه باز کنم. با مولوی و حافظ و سعدی حشر و نشر داشت و طرح علایق دنیوی با او برایم سخت بود. من اما اگر چه از بضاعت هر دو بی‌بهره بودم، با خود گفتم، اگر آن، ضعف من است این، شاید دلیل قوتم باشد.

- سلام استاد.

- سلام.

در کنار خودش برایم جا باز کرد. او به دلایل مختلف و من برای تحصیل گاهی همزمان گذرمان به ترمینال می‌افتاد. صغرا کبرا می‌چیدم که برای رسیدن به موضوع مورد علاقه‌ام منطقی مجاب‌کننده ارایه دهم. اما او باهوش‌تر از آن بود که حاشیه‌پردازی‌ام طولانی‌تر شود. از جایش بلند شد و بی‌توجه به ندای بلندگو که خود او مخاطبش بود؛ کتابی را که همراه داشت زیر بازویم گذاشت و درآمد که: «من از سفر منصرف شدم. برمی‌گردم منزل.»

همان دقایق اول پرواز به قصد تورق کتاب را باز کردم، حدسم درست بود -دیوان شعر- اما تعجبم از اقدام پیرمرد دوچندان؛ چرا که حکیم سنایی را در دست داشتم و عجیب‌تر آنکه بیت «مرا چون از ولی بخریده‌یی دوش کنونم بر عدو امروز مفروش» با علامت ضربدر مشخص شده بود با حاشیه‌یی به این مضمون که «دختر را از پدرش باید خواستگاری کرد.» استاد آن روز گویا برای تحقیق درخصوص خواستگار دخترش عازم محل سکونت او بوده است؛ این را بعدها خودش به من گفت -وقتی که با دخترش خدمت رسیده بودیم تا نوه دختری‌اش را ببیند. خوشحال و راضی به نظر می‌رسید و با خنده‌یی دلنشین گفته بود «دختر را از پدرش باید خواستگاری کرد».

امروز اما لابی شلوغ‌تر از آن روزها بود به نظرم رسید یک لحظه دیدمش، شیک پوش‌تر و آراسته‌تر؛ نگاه مهربانش اما حاکی از سفری دور و درازتر بود. قطره اشکی مجال بیشتر دیدن را از من گرفت. «گویا این‌بار لغو سفرش غیرممکن می‌نمود.»

مشاهده صفحات روزنامه

ارسال نظر