بچگی هم دورانی است برای خودش. وقتی میشنیدیم طلاق توافقی فکر میکردیم دونفر خیلی محترمانه و منطقی با هم به این نتیجه رسیدهاند که زندگی مشترک فقط برایشان سوهان روح است. البته بگذریم از تابویی که طلاق در آن زمانها داشت. نمیدانستیم طلاق توافقی مودبانه همان جمله «مهرم حلال جونم آزاد!» است شاید هم کمی شدیدتر. زن باید مرد را راضی کند که طلاقش بدهد. گاهی مردهایمان هم دندان گرد میشوند و خط و نشانهای خوبی میکشند.
چند روز پیش سوار تاکسی شدم. یک موتور بدون هیچ ملاحظهیی پیچید جلو تاکسی. راننده شروع کرد به بد و بیراه گفتن که «اون از خونه این هم از خیابون، مگه اعصاب آدم تو این گرما چقدر میکشه؟»
مردی که کنار راننده نشسته بود گفت: «ای بابا! چرا اینقدر خلق خودت را خراب میکنی؟ آرام باش.»
انگار این جمله مجوزی بود برای اینکه راننده سفره دلش را پهن کند و بگوید: چند سال پیش یکی از همسایهها آمد و دخترم را برای خواهرزادهاش خواستگاری کرد. باور کنید به خدا کلی تحقیق کردیم. هم از محل کار، هم از محله زندگیاش و هر کسی که دامادم را میشناخت. یک نفر هم نبود که از او بد بگوید.
سه سال بعد از عروسی تازه رفتارهایش مشخص شد. یک مرد رفیق باز که هیچوقت خانه نبود. انگار نه زن دارد نه تعهد! دخترم مثل یک زن مجرد در خانهاش زندگی میکند و شوهرش هفتهیی یکی دو روز خانه میرود. بعد از دو سه سال تحمل دیگر نمیتوانم مجبورش کنم که به این زندگی ادامه دهد.
دادخواست طلاق دادیم. حالا آقا آمده و میگوید که باید دم من را ببینید وگرنه از طلاق خبری نیست. کاری میکنم که با همین وضعیت بمانی تا موهایت مانند دندانهایت سفید شود. از ما طلب 200میلیون تومان کرده. میخواهم خانهام را بفروشم و پول او را بدهم تا دخترم را از جهنمی که در آن گرفتار است نجات دهم.