پیشگوی دوران امروزی

۱۳۹۶/۱۱/۱۲ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۱۶۱۳۴
پیشگوی دوران امروزی

مولف:   کارلوس لوزادا  مترجم:   محمد معماریان

 واشنگتن‌پست   گاهی اوقات، یک پیامبر درست می‌گوید که چه خواهد شد، اما دلش از اینکه چرا باید چنین شود ریش‌ریش است. سخنرانی رییس‌جمهور ترامپ در ورشو، که اروپاییان و امریکاییان را ترغیب به دفاع از تمدن غربی در برابر افراطیان خشونت‌طلب و دارودسته‌های بربر کرد، لاجرم یادآور «برخورد تمدن‌ها»ی ساموئل پ. هانتینگتون بود: این ایده که رقابت ابرقدرت‌ها جای خود را به نبرد میان جهان‌شمول‌گرایی غربی، ستیزه‌جویی اسلامی و جسارت چینی خواهد داد. در کتابی که شرح و بسط مقاله مشهور او در سال ۱۹۹۳ بود، هانتینگتون تمدن‌ها را همچون گسترده‌ترین و حیاتی‌ترین سطح هویت تعریف کرد که دین، ارزش‌ها، فرهنگ و تاریخ را در بر می‌گیرند. او نوشت که پرسش کلان، در دنیای پس از جنگ سرد، این نیست که «در کدام جبهه آید؟» بلکه این است که «که هستید؟».

پس وقتی رییس‌جمهور [امریکا] از ملت‌های غرب می‌خواهد «جرئت و اراده دفاع از تمدنمان را بیابید»، وقتی اصرار می‌کند فقط مهاجرانی را بپذیریم که «در ارزش‌های ما سهیم‌اند و مردممان را دوست دارند»، و وقتی اتحاد دو سوی اقیانوس اطلس را ترغیب می‌کند که «هرگز کیستی‌مان را فراموش نکنیم» و به «پیوندهای تاریخ، فرهنگ و خاطره» بچسبیم، تصور می‌کنم هانتینگتون، که پس از سال‌ها تدریس در دانشگاه هاروارد در اواخر سال ۲۰۰۸ درگذشت، از آسمان سری تکان می‌دهد.

شاید به‌خاطر این سر تکان دهد که پیش‌بینی‌هایش درست از آب درآمده‌اند، اما در اصل با هول و هراس این حرف‌ها را تایید می‌کند. لفاظی‌های تمدنی ترامپ نه یگانه دلیل آن هستند که نام هانتینگتون امروز طنین‌انداز می‌شود، و نه حتی جذاب‌ترین دلیل آن. آثار هانتینگتون، که از نیمه قرن بیستم تا اوایل قرن بیست‌ویکم را پوشش می‌دهند، به‌مثابه استدلالی مفصل درباره معنا و مقصود امریکایند، استدلالی که بهتر از هر نسخه مشابهی می‌تواند تنش‌های عصر ترامپ را تبیین کند. هانتینگتون هم واقعه‌نگار و هم مُنادی نبردهای امریکا بر سر اصول بنیانی‌اش است، نبردهایی که با صعود ترامپ وخیم شده‌اند. هانتینگتون بومی‌گرایی سفیدپوستان در واکنش به مهاجرت لاتین‌تبارها را پیش‌بینی می‌کند، و صریح بگوییم که هیزم به آتش آن می‌ریزد. او آن ناهمسانی‌ای را میان طبقات کارگر و نخبگان، میان ملی‌گرایی و جهان‌وطنی‌گرایی، ثبت و ضبط می‌کند که در کارزار انتخابات ۲۰۱۶ جلوه‌گر شد. و هشدار می‌دهد که عوام‌فریبان پوپولیست چطور به توده‌های بیگانه‌شده متوسل می‌شوند و بعد عهدشان با آنها را می‌شکنند.

این همان ریاست‌جمهوری ترامپ است ولی، بیش از آن، امریکای هانتینگتون است. ترامپ شاید خود را مردی عمل‌گرا بداند که در بند نفوذ هیچ فکری نیست، اما او برده یک استادِ درگذشته علوم سیاسی است.

کتاب‌های هانتینگتون، طی چند دهه، با هم گفت‌وگو می‌کنند: می‌توانید خاستگاه‌های یکی را در پرسش‌های بی‌جواب دیگری بیابید. ولی این کتاب‌ها پرده از تناقضات عمیقی هم برمی‌دارند. بیش از برخورد تمدن‌ها، برخورد هانتینگتون‌ها هویداست. یک هانتینگتون امریکاییان را مردمانی استثنایی می‌داند که نه با خون بلکه با کیش با هم متحد شده‌اند. هانتینگتون دیگر این ایده را کنار می‌گذارد و از امریکایی می‌گوید که جوهره‌اش در ایمان، زبان، فرهنگ و مرزهاست. سومی ورود گروه‌ها و هویت‌های جدید به عرصه سیاسی را به‌مثابه تجدید حیات دموکراسی امریکایی می‌بیند. و چهارمی چنین هویت‌هایی را مهلک و ضدامریکایی می‌داند.

این آثار تجسم چالش‌های فکری و سیاسی ایالات متحده در عصر ترامپ و پس از آن هستند. در نوشته‌های هانتینگتون، دیدگاه‌های آرمان‌گرایانه از امریکا با فرومایه‌ترین انگیزه‌ها در هم‌ آمیخته‌اند، و دفاعیه‌های شیوا از ارزش‌های ایالات متحده نشان می‌دهند که ترس از تکثرگرایی در بطن این ملت جای دارد. اینکه کدام دیدگاه پیروز شود تعیین می‌کند که احتمالاً چه کشوری خواهیم شد.

برای درک آشفتگی کنونی‌مان، به‌دردبخورترین کتاب‌های هانتینگتون نه برخورد تمدن‌ها و بازسازی نظم جهانی (۱۹۹۶) است، و نه حتی ما که هستیم؟ چالش‌های هویت ملی امریکا (۲۰۰۴) که گفته می‌شود ریچارد اسپنسر، ملی‌گرای سفیدپوست خودخوانده، هم در زمره هواداران آن است. بلکه سودمندترین اثر او کتابی کمتر شناخته شده است که ۳۶ سال پیش منتشر شد و از آینده خبر می‌داد: سیاست‌ورزی امریکایی: وعده ناهماهنگی.

در این اثر، هانتینگتون می‌گوید تنش محوری در حیات امریکایی عبارت است از شکاف میان ارزش‌های کیش امریکایی (آزادی، برابری، فردگرایی، دموکراسی، قانون‌گرایی) و تلاش‌های حکومت برای رعایت این ارزش‌ها. «گاهی این ناهمسانی در حال کمون است؛ سایر اوقات، که شوق آن کیش بالا می‌گیرد، این ناهمسانی بی‌رحمانه جلوه‌گر می‌شود، و در این اوقات، وعده سیاست‌ورزی امریکایی به محنت و رنج اصلی‌اش دچار می‌شود.»

خواه سلامت موضوع بحث باشد یا مالیات یا مهاجرت یا جنگ، امریکایی‌ها همواره، برای به‌چالش‌کشیدن بی‌عدالتی‌های متصور خود، دست به دامن ارزش‌های بنیادین می‌شوند. صرفاً ضرورت یا معقول‌بودن اصلاحات کافی نیست، بلکه مسائل باید در قالب آن کیش بیان و دفاع شوند. به همین خاطر است که مخالفان ترامپ، هنگام حمله به سیاست‌های او، اعلام می‌کنند این سیاست‌ها نه‌تنها نادرست‌اند، بلکه «ما چنین کسانی نیستیم». به تعبیر هانتینگتون، «بحث بر سر اینکه چه چیزی باعث اتحاد امریکاییان می‌شود برجسته‌ترین عامل تفرقه آنهاست.»

این کتابْ جنگ‌های انقلاب [امریکا]، عصر جکسون، دوره ترقی‌خواهان، و دهه ۱۹۶۰ را برهه‌های اوج‌گرفتن شوق به آن کیش می‌داند، و توصیف‌های هانتینگتون گویا عصاره امریکای امروزی‌اند. او می‌نویسد که در چنین برهه‌هایی نارضایتی فراگیر است، و مرجعیت و تخصص زیر سوال می‌روند؛ ارزش‌های سنتی آزادی، فردگرایی و برابری و کنترل مردمی بر حکومت بر بحث‌های عمومی سیطره پیدا می‌کنند؛ قطبی‌شدنِ شدید و اعتراض دایمی مشخصه سیاست‌ورزی می‌شود؛ خصومت با قدرت، ثروت و نابرابری شدید می‌شود؛ جنبش‌های اجتماعی بر محور آرمان‌هایی همچون حقوق زنان و عدالت کیفری رونق می‌یابند؛ و شکل‌های جدیدی از رسانه پدیدار می‌شوند که خود را وقفِ هواداری و تخاصم در روزنامه‌نگاری می‌کنند.

هانتینگتون حتی زمان نبرد بعدی امریکا را پیش‌بینی می‌کند. او می‌نویسد: «اگر وضع دوره‌یی همچنان حاکم باشد، یک بازه ادامه‌دار شوق به آن کیش در دهه‌های دوم و سوم قرن بیست‌ویکم رخ خواهد داد.»

ما درست طبق زمان‌بندی او پیش می‌رویم.

هانتینگتون استدلال می‌کند که شوق ما ماهیت چرخه‌یی دارد. خشم نمی‌تواند تا درازمدت دوام آورد، لذا بدبینی جای آن را می‌گیرد، یعنی این باور که همه فاسدند، و ما یاد می‌گیریم با شکاف میان آرمان‌ها و واقعیت مدارا کنیم. (امروز می‌توانیم این را مرحله «هه‌هه‌هه هیچی مهم نیست» بنامیم.) درنهایت، دورویی چیره می‌شود و ما شکاف را به‌کلی انکار می‌کنیم تا اینکه موج بعدی اخلاق‌طلبی سر برسد. در عصر ترامپ شاهد همزیستی اخلاق‌خواهی، بدبینی و دورویی هستیم. که چندان هم صلح‌آمیز نیست.

این کیش مهم است چون نه‌تنها بخش‌بندی‌ها و آرزوهای امریکا را می‌آفریند، بلکه تعریفی جایگزین و برازنده از معنای امریکایی‌بودن نیز ارائه می‌دهد. هانتینگتون می‌نویسد مسأله این کیشْ هویت قومی یا ایمان دینی نیست، بلکه باور سیاسی است. پاراگراف دوم از اعلامیه استقلال چنین شروع می‌شود: «ما این حقایق را بدیهی می‌پنداریم». و هانتینگتون از این قطعه برای تعریف ما استفاده می‌کند. «چه کسی حامل این حقایق است؟ امریکایی‌ها حامل آن‌اند. امریکایی‌ها که هستند؟ افرادی که تابع این حقیقت‌هایند. هویت ملی و اصول سیاسی تفکیک‌ناپذیرند.»

در این روایت، «رویای امریکایی» بیشترین اهمیت را دارد، چون هرگز به‌تمامی محقق نمی‌شود، چون آشتی آزادی با برابری هرگز به کمال نمی‌رسد. بااین‌حال، سیاست‌ورزی امریکایی کتابی سراسر بدبینانه نیست. هانتینگتون در سطرهای پایانی آن می‌نویسد: «منتقدان می‌گویند امریکا یک دروغ است، چون در واقعیت این ‌همه از آرمان‌هایش دور مانده است... آنها اشتباه می‌کنند. امریکا یک دروغ نیست، بلکه یک ناامیدی است. ولی فقط از آن رو می‌تواند ناامیدی باشد که امید هم هست.»

در دو دهه بعدی، هانتینگتون امید خود را از کف داد. هانتینگتون در کتاب آخرش، ما که هستیم؟، که تاکید می‌کند بازتاب دیدگاه‌هایش نه‌فقط به عنوان یک پژوهشگر بلکه به‌منزله یک میهن‌پرست است، تعریف‌های خود از امریکا و امریکاییان را بازبینی می‌کند. کیش، که روزگاری جایگاهی والا داشت، در اینجا صرفاً پیامد جانبی فرهنگ آنگلو-پروتستان (متشکل از زبان انگلیسی، ایمان مسیحی، اخلاقیات کار، و ارزش‌های فردگرایی و اختلاف نظر) است که، اکنون به نظر او، هسته حقیقی هویت امریکایی را شکل می‌دهد.

هانتینگتون می‌نویسد چند چیز تهدیدهایی علیه این هسته‌اند: ایدئولوژی چندفرهنگ‌گرایی؛ امواج جدید مهاجران از امریکای لاتین (به‌ویژه مکزیک) که به اعتقاد هانتینگتون کمتر از مهاجران سابق توان ادغام دارند؛ و تهدید زبان اسپانیایی، که به نظر هانتینگتون بیماری‌ای است که یکپارچگی فرهنگی و سیاسی ایالات متحده به آن مبتلا شده است. او اظهار می‌کند: «چیزی به عنوان رویای امریکانو [تلفظ اسپانیایی «امریکایی»] در کار نیست. فقط یک رویای امریکایی هست که جامعه انگلو-پروتستان آفریده است. امریکایی‌های مکزیکی‌تبار فقط به شرطی در آن رویا سهیم‌اند که رویاهای خود را به زبان انگلیسی ببینند.»

گویا هانتینگتونِ ۱۹۸۱ اشتباه می‌کرد. او یک ‌جا فهرستی از دانشگاهیانی می‌آورد که امریکاییان را بر اساس باورهای سیاسی‌شان تعریف کرده‌اند، یعنی تعریفی که اکنون آن را نادقیق می‌داند. هانتینگتون در آنجا بدون ذکر نام از پژوهشگری نقل‌قول می‌کند که در جایی به‌شیوایی امریکاییان را چنین تعریف کرده است: تفکیک‌ناپذیر از حقایق بدیهی اعلامیه. اگر آن قطعه از سیاست‌ورزی امریکایی به خاطرتان نیاید یا زحمت بررسی پانوشت‌ها را به خودتان ندهید، اصلاً نمی‌فهمید که او از خودش نقل‌قول کرده است. در این کتابِ هانتینگتون، که عصبانی‌ترین اثر اوست، اگر بشود یک به‌اصطلاح چشمک پیدا کرد، همین است.

هانتینگتون نتیجه می‌گیرد که اصول آن کیش صرفاً «نشانه‌هایی برای نحوه سامان‌دهی جامعه» هستند؛ «آنها دامنه، مرزها یا ترکیب جامعه را تعریف نمی‌کنند». او مدعی است که، برای چنین کاری، به تبار و فرهنگ نیاز است. باید به چیزی تعلق داشته باشید. هانتینگتون مدعی است مهاجران امریکای لاتین و اعقابشان به‌قدر گذشته در سراسر کشور پراکنده نمی‌شوند، او نگران است که شاید آنها فقط به‌دنبال مزایای رفاهی باشند، و هشدار می‌دهد که فرصت‌های کارگران بومی را کمتر می‌کنند. هانتینگتون همچنین پای کلیشه‌ها را میان می‌کشد، حتی به آنچه «سندرم امروزوفرداکردن» مکزیکی‌ها تلقی می‌شود هم استناد می‌کند.

شاید مکزیکی‌ها تنبل باشند، جز آنجا که شغل‌های دیگران را اشغال می‌کنند.

نمی‌دانم چرا نظر هانتینگتون عوض شد. شاید احساس می‌کرد انتزاعیات آن کیش دیگر نمی‌تواند غوغای کثرت امریکا را تاب آورد، یا شاید خلط پژوهش و میهن‌پرستی به ضرر هر دوست. به‌هرروی، آن کسی که در دفاع از دیوارهای مرزی و اخراج مهاجران استدلال می‌کند لابد از حلول او در این جسمِ جدید هم خوشش می‌آید، چون هانتینگتون در توصیف تهدید لاتین‌تبارها به تصویرپردازی میلیتاریستی متوسل می‌شود. او می‌نویسد: «مهاجرت مکزیکی‌ها به بازپس‌گیری جمعیتی نواحی‌ای منجر می‌شود که امریکاییان در دهه‌های ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰ به‌زور از مکزیک گرفتند» و بیان می‌کند ایالات متحده هم‌اکنون دارد یک «تهاجم جمعیتی غیرقانونی» را تجربه می‌کند.

هانتینگتون نخبگان روشنفکر و سیاست‌مداران منعطفی را مقصر می‌داند که «تنوع» را یگانه ارزش والا و جدید امریکایی می‌دانند، که علتش عمدتا احساس گناهکاری نابجای آنها در قبال کسانی است که ادعا می‌شود قربانیان سرکوب‌اند. می‌گوید به همین خاطر است که آنها چندفرهنگ‌گرایی را به‌جای یک هویت سنتی‌تر امریکایی ترویج می‌کنند، و با وجود آنکه مردمْ حمایت‌گرایی را ترجیح می‌دهند، آنها تجارت آزاد و مرزهای نفوذپذیر را می‌پذیرند. این حرف‌ها پیش‌نمایشی غریب و دقیق از نبردهای سال ۲۰۱۶ است. هانتینگتون با نکوهش چندفرهنگ‌گرایی، به‌مثابه چیزی «ضد تمدن اروپایی»، خواستار نوعی ملی‌گرایی احیاشده می‌شود که متعهد به حفظ و بهبود «ویژگی‌هایی باشد که امریکا را از زمان بنیان‌گذاری‌اش تعریف کرده‌اند.»

چندان جای تعجب نیست که مدت‌ها پیش از آنکه ترامپ راست آلترناتیو را بسازد و هیلاری کلینتون «رقت‌برانگیزهای» امریکایی را نکوهش کند، هانتینگتون پاتک امریکاییان سفیدپوست علیه چندفرهنگ‌گرایی را پیش‌بینی کرده بود. او می‌نویسد: «یک واکنش بسیار محتمل ظهور جنبش‌های اجتماعی‌سیاسی انحصارطلب است که عمدتا اما نه کاملاً از مردان سفیدپوست، اغلب از طبقه کارگر و متوسط، تشکیل شده‌اند که اعتراض کرده و سعی می‌کنند روند این تغییرات و آن چیزهایی را متوقف یا معکوس کنند که به باور آنها، خواه باورشان دقیق باشد یا نادقیق، تقلیل جایگاه اجتماعی و اقتصادی‌شان، ازدست‌دادن شغل‌هایشان در برابر مهاجران و کشورهای خارجی، تباهی فرهنگشان، جایگزینی زبانشان، و فرسایش یا حتی اضمحلال هویت تاریخی کشورشان است. نژاد و فرهنگ، به‌صورت توأمان، منبع الهام جنبش‌هایی خواهد بود که می‌توانند ضد لاتین‌تبارها، ضد سیاه‌پوستان و ضد مهاجران باشند». هانتینگتون اشاره می‌کند که عناصر افراطی‌تر در چنین جنبش‌هایی می‌ترسند، «به‌جای فرهنگ سفیدپوستان که امریکا را عظیم کرد، فرهنگ سیاه‌پوستان یا قهوه‌ای‌پوستانی بنشیند که... به نظر این جنبش‌ها، از لحاظ فکری و اخلاقی، پست‌ترند.»

بله، در ۲۰۰۴، هانتینگتون نسبت به ظهور جریان نژادپرستی هشدار داد که سعی در حفاظت از آن چیزی خواهد داشت که امریکا را عظیم می‌کند.

هانتینگتون، پس از بازتعریف جوهره هویت امریکایی، تداوم برجستگی آن را به جنگ گره می‌زند. او در ما که هستیم؟ می‌نویسد: «انقلاب بود که مردم امریکا را آفرید، جنگ داخلی هم ملت امریکا را، و جنگ جهانی دوم تجلی همذات‌پنداری امریکاییان با کشورشان بود». هویت امریکایی، که بر پایه اصول‌زاده شد، اکنون با فولاد بقا می‌یابد. وقتی تهدید شوروی عقب رانده شد، ایالات متحده به دشمن جدیدی نیاز داشت، و هانتینگتون اعلام می‌کند: «در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱... اسامه بن‌لادن به جست‌وجوی امریکا خاتمه داد».

او این مناقشه را از مدت‌ها قبل پیش‌بینی کرده بود. هانتینگتون در کتابِ سال ۱۹۹۶ خود، که برخورد تمدن‌ها را جار می‌زند، می‌نویسد که افول کند غرب در برابر آسیا و جهان اسلام همچنان ادامه خواهد یافت. پویایی اقتصادی است که اوج‌گیری آسیا را پیش می‌برد، ولی رشد جمعیت در ملل اسلامی «نوسربازانی برای بنیادگرایی، تروریسم، طغیان و مهاجرت فراهم می‌کند». همآنقدر که ترامپ سیاست‌مدارانی را مسخره می‌کند که از تقبیح «تروریسم اسلامی رادیکال» امتناع دارند، هانتینگتون هم از آن رهبران امریکایی مثل بیل کلینتون انتقاد می‌کند که استدلال می‌کردند غرب هیچ مشاجره‌یی با اسلام ندارد، بلکه با افراطیون خشونت‌طلب مشکل دارد. او اشاره می‌کند: «چهارده قرن تاریخ خلاف این را نشان می‌دهد.»

از برخوردی که هانتینگتون می‌گفت تصویری کاریکاتوری ترسیم شده، انگار که فراخوانی لجوجانه برای دست‌بردن به اسلحه در مقابل مسلمانان است. حرف و استدلال او مطمئناً نه اینقدر تنگ‌نظرانه است و نه چنین ساده. او احتمالاً بیشتر دلواپس چین است، و می‌ترسد که اگر واشنگتن بخواهد اوج‌گیری پکن به عنوان هژمون آسیا را به چالش بکشد، یک «جنگ بزرگ» رخ بدهد. ولی تهدیدی که او از جانب جهان اسلام می‌بیند بسیار فراتر از تروریسم یا افراط‌گرایی دینی است. او نگران تجدید حیات گسترده‌تر اسلامی است، چنان‌که اسلام سیاسی صرفاً یک بخش از «احیای بسیار گسترده ایده‌ها، کردارها و شعارها، و تعهد دوباره جمعیت مسلمان به اسلام» باشد. او به پژوهشگرانی استناد می‌کند که درباره گسترش مفاهیم حقوق اسلامی در غرب هشدار می‌دهند، «ماهیتِ ناپذیرا و نامهربان فرهنگ اسلامی» برای دموکراسی را تقبیح می‌کند، و این گمان را مطرح می‌کند که تعداد مسلمانان بر مسیحیان پیشی خواهد گرفت.

او می‌گوید: «محمد [ص] در درازمدت پیروز خواهد شد... مسیحیت بیشتر از طریق نوکیشی گسترش می‌یابد، اما اسلام از طریق نوکیشی و تولید نسل.»

این دیدگاه یادآور شعارهای «برد-باخت» دو نفر است: استراتژیست سیاسی (سابق) ترامپ، یعنی استیو بنن، که دست پشت پرده فرمان ممنوعیت سفری بود که کشورهای عمدتا مسلمان‌نشین را هدف گرفت، و مشاور سابق امنیت ملی او، یعنی مایکل فلین، که در کتاب خود در سال ۲۰۱۶ طلایه‌دار مناقشه چندنسلی ایالات متحده علیه «تمدن ناکام» اسلام بود. هانتینگتون حداقل اینقدر وقار داشت که به هر دو جانب برخورد بنگرد.

او می‌نویسد: «مشکل زیربنایی غرب بنیادگرایی اسلامی نیست، بلکه اسلام است: یک تمدن متفاوت که مردمش به برتری فرهنگشان معتقدند. مشکل اسلام سیا یا وزارت دفاع ایالات متحده نیست، بلکه غرب است: یک تمدن متفاوت که مردمش به جهان‌شمولی فرهنگ‌شان معتقدند و باور دارند که قدرت برترشان، حتی اگر در حال افول باشد، وظیفه بسط آن فرهنگ در سراسر جهان را به دوششان می‌گذارد.»

او ارزش‌های غربی را جهان‌شمول نمی‌داند. این ارزش‌ها فقط از آنِ ماست.

هانتینگتون امریکایی را پیش‌بینی می‌کند که گرفتار تردید به خود، ملی‌گرایی سفیدپوستان و خصومت علیه اسلام است، ولی ظهور رهبری از جنس ترامپ در ایالات متحده را پیش‌بینی نمی‌کند.

ولی او این جنس را می‌شناخت.

به نخستین کتاب‌هایش توجه کنید. در سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی (۱۹۶۸) به بررسی این مساله پرداخت که کشورهای امریکای لاتین و آفریقا و آسیا، در گیرودار زایش مدرنیزاسیون اقتصادی، چقدر با وفق‌دادن نوع سیاست‌ورزی‌شان و پذیرش گروه‌های جدید با خواسته‌های جدید مشکل داشتند. هانتینگتون توضیح می‌دهد که نتیجه ماجرا نه توسعه سیاسی بلکه «انحطاط سیاسی» بود.

و کدام نوع رهبران تجسم این انحطاط‌اند؟ در سراسر جهانِ درحال‌توسعه، هانتینگتون شاهد «غلبه رهبران شخص‌محور و بی‌ثبات» بود، با حکومت‌هایی مملو از «فساد آشکار... نقض خودسرانه حقوق و آزادی‌های شهروندی، کاهش استانداردهای کارآمدی و عملکرد بوروکراتیک، بیگانه‌شدگی فراگیر گروه‌های سیاسی شهری، ازدست‌رفتن اقتدار قانونگذاران و دادگاه‌ها، و چندپارگی و گاهی اوقات فروپاشی کامل احزاب سیاسی‌ای که پایگاه وسیعی داشته‌اند.»

این انقلابی‌های خودخوانده با تفرقه‌انگیزی رونق می‌گیرند. هانتینگتون چنین توضیح می‌دهد: «هدف هر آدم انقلابی قطبی‌سازی عرصه سیاست است، و لذا او سعی می‌کند، با ساده‌سازی، دراماتیک‌سازی و ملغمه‌سازی از مسائل سیاسی، یک دوگانه روشن و شفاف بسازد». چنین رهبرانی با توسل به «جاذبه‌های قومیتی و دینی» و همچنین استدلال‌های اقتصادی رأی‌های جدید روستاییان را جذب می‌کنند، اما چیزی نمی‌گذرد که به آرزوهای آنها خیانت می‌کنند.

هانتینگتون می‌نویسد: «شاید یک عوام‌فریب پوپولیست ظاهر شود، پیروانی گسترده اما نه چندان سامان‌یافته جلب کند، منافع اغنیا و اشراف را تهدید نماید، با رأی مردم به منصب سیاسی دست یابد، و بعد زرخریدِ همان منافعی شود که هدف حمله او بوده‌اند». او توضیح می‌دهد که این منافع شامل منفعت‌های اقوام نزدیک رهبران هم می‌شود، چون برای آنها «هیچ تمایزی میان تعهد و وظیفه در قبال دولت و خانواده وجود ندارد.»

کتاب سرباز و دولتِ (۱۹۵۷) هانتینگتون مطالعه‌یی درباره روابط شهروندی-نظامی است که برای فهم خودمحوری این رهبران آموزنده است، به‌ویژه آنجا که مولفْ حرفه‌ای‌گری افسرانِ نظامی را با تکبر قلچماق‌های فاشیست مقایسه می‌کند. هانتینگتون می‌نویسد: «فاشیسم بر قدرت و توانایی برتر رهبر، و وظیفه مطلق تبعیت از اراده وی تاکید می‌کند». فاشیست انسانی شهودگرا است که «فایده یا نیاز چندانی برای دانش نظام‌مند و واقع‌گرایی عمل‌گرایانه و تجربی قائل نیست. او پیروزی اراده بر موانع بیرونی را تمجید می‌کند.»

چنین موانعی در قالب اعتراضات مردمی علیه رهبران غیرمردمی درمی‌آیند. امروزه حتی برخی مولفان رگه‌هایی از تسلی را در اوضاع آشوبناک کشورمان می‌بینند و استدلال می‌کنند که آن کنش‌گرایی و انرژی‌ای که انتخاب ترامپ به بار آورد دموکراسی ایالات متحده را تقویت خواهد کرد. ولی هانتینگتون در کتابی با عنوان بحران دموکراسی (۱۹۷۵) به بررسی دوره دیگری از خیرش‌های مدنی مشابه می‌پردازد که ماحصل آن چندان دلگرم‌کننده نیست.

هانتینگتون می‌نویسد: «دهه ۱۹۶۰ شاهد احیای چشمگیر روح دموکراتیک در امریکا بود». او، که در آن زمان هنوز سیاست‌ورزی هویت‌محور را طرد نمی‌کرد، از «میزان مشخصاً بالاتر خودآگاهی» و بسیج سیاه‌پوستان، لاتین‌تبارها، دانشجویان و زنان در آن دوره تمجید کرد و اشاره نمود که «روح برابری [و] انگیزه افشا و تصحیح نابرابری‌ها را در این سرزمین گسترده بودند». او توضیح می‌دهد که مشکل آنجا بود که بار بی‌اعتمادی عمومی به نهادهای امریکایی، هرقدر هم بحق بود، روی خودِ نظام سیاسی فشار می‌آورد. او می‌نویسد: «شادابی دموکراسی در دهه ۱۹۶۰ پرسش‌هایی درباره حاکمیت‌پذیری دموکراسی در دهه ۱۹۷۰ پدید آورد.»

بزرگ‌ترین پرسش‌ها به بالاترین منصب مربوط می‌شد. هانتینگتون می‌نویسد: «شاید هیچ‌یک از تحولات دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به‌قدر افول اقتدار، جایگاه، نفوذ و اثربخشی ریاست‌جمهوری بر آینده سیاست‌ورزی امریکایی تاثیر نگذاشتند. او می‌ترسد که مشروعیت‌زدایی از قوه مجریه نه‌تنها انسجام ملی که امنیت ملی را هم تهدید کند. «اگر شهروندان امریکایی به حکومتشان اعتماد نداشته باشند، دوستان خارجی چرا باید چنین کنند؟ اگر شهروندان امریکایی اقتدار حکومت امریکایی را به چالش بکشند، چرا حکومت‌های غیردوست نباید چنین کنند؟»

هانتینگتون پس از رسوایی واترگیت می‌نوشت، و اکنون نیز کاخ سفید فعلی با یک بحران اعتبار از آنِ خود مواجه است. ترامپ، که ذهنش چنان درگیر فتح انتخاباتی‌اش است که اخیراً یک نقشه قاب‌شده از نتایج ۲۰۱۶ در کاخ سفید دیده شده است، بهتر است به این هشدارها درباره حاکمیت‌پذیری توجه کند.

هانتینگتون می‌نویسد: «پس از انتخاب به ریاست‌جمهوری، کار ائتلاف انتخاباتی رییس‌جمهور به یک معنا تمام شده است. فردای انتخاب حجم هواداران اکثریت تقریباً هیچ ربطی به توانایی او در حکومت بر کشور ندارند...، پس آنچه اهمیت دارد توانایی او در بسیج حمایت از جانب رهبران نهادهای کلیدی در جامعه و حکومت است.»

اینکه ترامپ را یک چهره هانتینگتونی بدانیم به دل نمی‌نشیند. یکی غریزی و ضد روشنفکری است؛ دیگری سنجیده و نظریه‌پرداز بود. از یکی هر از گاه فورانی از حرف‌های گوش‌خراش می‌شنویم؛ دیگری کتاب‌هایی برای عصرهای متوالی می‌نوشت. گمان می‌کنم اگر هانتینگتون در میان ما بود، بیمناک می‌شد از فرمانده کل قوایی که نسبت به حمله یک قدرت خارجی به نظام انتخاباتی ایالات متحده چنین بی‌تفاوت باشد، و چنین سطح نازلی از اخلاق کاری و احترام به «حکومت قانون» نشان دهد، یعنی چیزهایی که برای هانتینگتون عزیز بودند.

آنچه این استاد را پیشگوی دوران ما می‌کند فقط این نیست که دیدگاه او تا حدی در پیام و جاذبه ترامپ بازتاب یافته است، بلکه این است که او خطرات سیاست‌ورزی به سبک ترامپ را نیز می‌فهمید.

به اعتقاد من، فصل مشترک این دو در نگاهِ محدود و نوستالژیکشان به منحصربه‌فردبودنِ امریکاست. هانتینگتون، مثل ترامپ، می‌خواست که امریکا عظیم باشد و به جایی رسید که شوق احیای ارزش‌ها و هویتی را در سر پروراند که به اعتقاد او نه‌تنها این کشور را عظیم کرده بودند، بلکه این ملت را تافته جدابافته می‌کردند. ولی اگر در آن مسیر باید دور خودمان حصار بکشیم، از تازه‌واردان دیوسازی کنیم و خواستار بیعت فرهنگی شویم، آنگاه به‌واقع چقدر با نقاط دیگر فرق داریم؟ رنج اصلی دوران ترامپ آن است که امریکا، به‌جای آنکه عظیم شود، آن جنبه استثنایی‌اش را از دست بدهد و مثل همه شود.

و این برخورد تمدن‌ها نیست؛ سقوط تمدنی است.

منبع: ترجمان

 

ارسال نظر