پلیس احساسات

۱۳۹۸/۰۲/۲۳ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۴۴۳۸۸
پلیس احساسات

فلاسفه از زمان رواقیون در حال قانون‌گذاری برای زندگی احساسی بوده‌اند

علی امیری|

چه کسی روی آن را دارد تا به کلِ بشریت بگوید باید چه احساسی داشته یا نداشته باشند؟ بله، فلاسفه. آنها از زمان رواقیون در حال قانون‌گذاری برای زندگی احساسی بوده‌اند. کافی است احساسی در دلتان به وجود بیاید تا سروکله فیلسوفی پیدا شود و مچتان را بگیرد. یکی می‌گوید «خشمگین» نباش، دیگری «همدلی»تان را احمقانه می‌داند و بسیاری هم می‌گویند «پشیمانی» اصلاً به درد نمی‌خورد. اما این‌بار نوبت اگنس کالارد استاد دانشگاه شیکاگوست. او می‌گوید هریک از این احساسات نهایتاً نشانه‌ای از سلامتی‌اند، اما تنها یک احساس است که هیچ منفعتی ندارد: «نفرت».

اگنس کالارد، پوینت- اگر به من بگویید آرام بگیر، احتمالاً آرام نمی‌شوم. به‌همین‌ترتیب اگر بگویید: «منطقی باش»، «رهایش کن دیگر»، «داری زیادی شلوغش می‌کنی»، «شوخی کردم»، «آنقدرها هم مهم نیست». وقتی کسی احساساتم را دست‌کم می‌گیرد، واکنش‌های صیانت از نفسم از راه می‌رسند. بدن من، ذهن من، شغل من، علایق من، استعدادهای من، اینها همگی «از آنِ من»اند، اما قدرت هیچ‌کدام از اینها برای ابراز اینکه «از آنِ من»اند به پای قدرت تعلق یک احساس پرشور نمی‌رسد. زمانی که امواج خشم یا عشق یا اندوه مرا در بر می‌گیرند، این احساسات انگار خود زندگی‌اند. این احساس، همچون صدایم که متأثر از آن است، از هسته‌ای درونی سرچشمه می‌گیرد. بنابراین اگر تلاش کنید تا آن را کم‌اهمیت جلوه دهید، با بیرون‌کردنتان از ذهنم، جاخالی می‌دهم: پیرامون حریم امن خود دیوار می‌کشم تا از شعله شور خود- یعنی زندگی‌ام- دربرابر دخالت‌های شما برای خاموش‌کردن آن محافظت کنم. شما که هستید که بخواهید به من بگویید چه احساسی داشته یا نداشته باشم؟

حال بیایید مداخله‌ای بس جاه‌طلبانه‌تر از این را تصور کنید: کسی که دنبال این نیست تا فقط برخی حملاتِ مشخصِ خشم یا اندوه را فرو بنشاند، بلکه می‌خواهد بی‌قیدوشرط نقطه پایانی بر احساس خشم یا اندوه بگذارد. چه کسی روی آن را دارد تا به کلِ بشریت بگوید باید چه احساسی داشته یا نداشته باشد؟ بله، فلاسفه! فلاسفه از زمان رواقیون در حال قانون‌گذاری برای زندگی احساسی بوده‌اند و تازه‌ترین طلایه‌داران این جنبش هم‌اینک پیش چشم شما مشغول کارند. اجازه دهید تا پلیس احساسات را به شما معرفی کنم.

نفر اول رودیگر بیتْنر است، فیلسوفی در دانشگاه بیله‌فلد آلمان، که برای حذفِ یکجای حسرت اقامه دلیل می‌کند.مسلماً بیتنر این را می‌پذیرد که چنانچه کار اشتباهی انجام داده‌اید، باید به آن اعتراف کنید، هرچه در توان دارید برای سامان‌دادن به وضعیت انجام دهید، و به پیشرفت در آینده متعهد شوید. اما فایده احساس بد از آن اشتباه چیست؟ دردِ روانی قضاوت شما را مخدوش کرده و انرژی‌تان را به بیراهه می‌فرستد؛ اضافه‌کردن یک درد ثانوی نالازم به اشتباهی که قبلاً رخ داده منطقی نیست: «دو بدبختی، دومی از برای اولی».

نفر دوم، همکارم در دانشگاه شیکاگو، مارتا نوسباوم است، فیلسوف و روشنفکری عمومی که به خشم می‌تازد، آن‌هم نه صرفاً به خشمی از نوع غیرمنطقی، توجیه‌ناپذیر، یا کینه‌توزانه.یا اینکه، به‌عقیده او، تمام انواع خشم در تحلیل نهایی فقط از همین نوع است. او می‌نویسد خشم، ازآن‌روی که آدمی را در معرض خواستارِ انتقام بودن یا هم‌شأنِ خطاکار شدن قرار می‌دهد، «همواره از لحاظ هنجاری مشکل‌زاست». او نیز همچون بیتنر می‌اندیشد که انسان باید به درکی آرام و منطقی از خطای رخ‌داده برسد و آنگاه، سرشار از آینده‌نگری خوشبینانه، قدم‌های مثبتی برای التیام و بازداری بردارد.

نفر سوم استیون ویلکینسون است، فیلسوفی در دانشگاه لانکستر بریتانیا، که استدلال می‌کند اندوهی که مثلاً از مرگ یک عزیز احساس می‌کنیم براساس دی.اس.ام-مطابق با مشخصات یک اختلال روانی است: «نخست، اندوه شامل درد و رنج است. دوم، شامل نوعی عجز یا گسست در کارکردهای هنجاری است».افراد اندوهگین اعضای سازنده‌ای برای جامعه نیستند: آنها ارزشی تجربه یا خلق نمی‌کنند. و صرفاً به‌همین‌دلیل باید گفت که مشکلی دارند.

نفر چهارم پل بلوم است، روان‌شناسی در دانشگاه ییل که کتابی علیه همدلی نوشته است.بله، یکی هم ممکن است مخالف همدلی باشد؛ علیه همدلی، این واقعاً عنوان کتاب اوست که بامزه‌ترین جمله آن نظری است که بلوم درباره کتاب نویسنده‌ای دیگر داده است: «اسم کتاب استفن آسما علیه انصاف است (نمی‌خواهم اینجا سربه‌سر او بگذارم، اما می‌توانید عنوانی زننده‌تر از این را تصور کنید؟) ».

بلوم استدلال می‌کند که درمقایسه با انجام کارهای خوبِ منطقی و غیراحساساتی، «همدلی‌کردن جهان را جای بدتری می‌کند، و منجر به عذاب بیشتر و شکوفایی کمتر می‌شود». همدلی منصفانه نیست؛ سوگیرانه است؛ قضاوتمان را مخدوش می‌کند. بلوم برای پیداکردن مصداق سراغ تجربیات خودش می‌رود: «بدترین لحظات من در مقام یک پدر لحظاتی نیستند که اهمیت نمی‌دهم؛ لحظاتی‌اند که بیش‌ازحد اهمیت می‌دهم، زمانی‌که نمی‌توانم خود را از درماندگی یا درد فرزندانم منفک کنم».

راضی‌کردن همزمان هر چهار فیلسوف نیازمند قانون ساده زیر است:

قانون ساده: هرگاه درگیر اندوه یا خشمگین هستید، یا از دردِ حسرت به خود می‌پیچید، یا پر از همدلی می‌شوید: آرام بگیرید، از شور خود بکاهید، به آنچه احساس می‌کنید اعتنا نکنید، و درعوض منطقی و سازنده باشید.

ممکن است به‌نظرتان احمقانه برسد، اما آدم استدلال‌های فلسفی را تنها برپایه نتایج آنها رد نمی‌کند. این چهار متفکر به‌درستی به تنوع راه‌هایی اشاره می‌کنند که طی آنها احساسات منفی زندگی‌هایمان را زیرورو، ما را بدبخت و از دنبال‌کردن آنچه خوب است منحرف می‌کنند. اگر کسی نسبت به مادر خود دچار خشمی زهرناک باشد این یعنی آن رابطه در وضعیت کاملاً سالمی قرار ندارد؛ تااینجا درست به‌نظر می‌رسد. مساله اینجاست که عبارت‌هایی همچون «سلامت» و «بیماری» اغلب معنایی دوگانه دارند. تب را در نظر بگیرید. تب‌داشتن یعنی شما بیمار و ناسالمید و نمی‌توانید بیشترین کارایی خود را داشته باشید. اما تب همچنین واکنشی سالم به حضور عفونتی باکتریایی در بدن است. اگر تحت چنان شرایطی تب نداشته باشید، واقعاً بیمار خواهید شد. خونریزی هم همین‌طور. خونریزی یعنی در وضعیت ناسالم بودن، اما اگر زخمی داشته باشید و خونریزی نه، نشانه‌ای از یک بیماری جدی‌تر خواهد بود. ازلحاظ‌جسمانی، چیزی وجود دارد به نام راه سالمِ ناسالم‌بودن؛ به‌همین‌ترتیب، ازلحاظ احساسی، چیزی وجود دارد به اسم راهِ خوبِ بدبودن. مسلماً، این شمه‌ای از غیرمنطقی‌بودن را با خود دارد، اما ظن من بر این است که تقصیر اصلی بر گرده خودِ زندگی، با آن خصیصه نصفه‌نیمه منطقی‌اش، است.

مثلاً خشم را در نظر بگیرید. ما بی‌نقص نیستیم؛ همدیگر را ناامید می‌کنیم. وقتی این اتفاق می‌افتد، خشم به ما جایگاهی در میانه سرخوشی اتحادِ هماهنگ و بی‌تفاوتی انفصالِ همیشگی می‌بخشد. به‌وسیله خشم است که عشقْ ورم‌ها و کبودی‌های سوءتفاهمات معصومانه، و زخم‌ها و بریدگی‌های خیانت‌ها و سرخوردگی‌های کمتر معصومانه، را تاب می‌آورد. خشم همچون تب ارزشمند است: بدون تب مسیر عفونت تا مرگ بسیار کوتاه‌تر خواهد بود. همین استدلال بنیادی درباره حسرت، همدلی و اندوه نیز به کار می‌آید. آری، اینها راه‌هایی برای زخمی‌بودنِ روانی است؛ و خیر، این چیز بدی نیست. وقتی رویین‌تنی ممکن نیست، آسیب‌پذیری می‌تواند شکلی از سلامت باشد. اما من اکنون دودلم. هرچند نمی‌توانم با قانون ساده همراهی کنم، ازلحاظ روحی کاملاً در تیم پلیس احساساتم. اصلاً ارزش فلسفه عمومی چیست اگر نتوانی به مردم بگویی چگونه فکر، رفتار یا احساس کنند؟ بنابراین من هدف جدیدی را پیشنهاد می‌کنم، احساسی که‌تر و خشک را با هم نمی‌سوزاند. پیشنهاد می‌کنم که ما فلاسفه جبهه‌ای متحد دربرابر احساس نفرت اتخاذ کنیم. نفرت هیچ ویژگی رهایی‌بخشی ندارد. راه بدی برای بدبودن است. باید آن را از روح بشری بریده و خارج کنیم.

جراحی فلسفی، همچون دیگر انواع فلسفه، باید با تعاریف آغاز شود. شروع کنیم: نفرت از یک چیز یعنی اینکه دریافت احساسی ما از آن چیز به‌منزله چیزی بد باشد، و درنتیجه بدون آنکه چیز دیگری از آن را به‌منزله امری خوب دریافت کنیم. نفرت از لحاظ احساسی به بدی در معنای مطلق آن واکنش نشان می‌دهد، و ما نباید چنین واکنشی داشته باشیم. غوطه‌خوردن در بدی -حتی از رهگذر انکار آن- بیماری روح است.

مرزهای نفرت درقیاس با خشم واضح‌تر می‌شوند، خشمی که به عقیده من همواره درنهایت از جایگاه محبت سرچشمه می‌گیرد. کل ماجرای خشم را در نظر بگیرید: به‌اندازهکافی نزدیک‌شدن به کسی تا بتواند خشمگینتان کند، نشان‌دادن خشمتان به او، مواجهه با خشمی که خشم شما همواره بر می‌انگیزد و تقلا برای بازگشت به جایگاهی برابر. خشمگین‌شدن، و حرکت تدریجی ازخلال آن، مذاکره دوجانبه ظریف و دشواری را بر پا می‌کند. نفرتْ خشمِ بی‌درد است؛ خشم است بدون آسیب‌پذیری؛ خشم است بدون محبت. نفرت به ما فرصتی می‌دهد تا غضب کنیم، آن هم بدون قرارگرفتن در معرض تمام آن گفت‌وگوهای سخت، بدون هیچ‌کدام از آن حرمان‌ها و دردها، و شاید از همه بدتر: محال‌شدنِ اذعان به اینکه آدم عوضی‌تری بوده‌ایم. نفرتْ بدی دیگری را با فاصله از انسان نگه می‌دارد: نکوهش است منهای درگیری یا سرمایه‌گذاری.

این احساس دردسرساز است، و همه ما به‌نوعی این را می‌دانیم: ما در نفرت خود پنهانکار و دقیقیم؛ سعی می‌کنیم ردپای خود را بپوشانیم. قلدرِ ساده‌لوح از خود می‌پرسد «از چه کسی می‌توانم متنفر باشم؟»؛ قلدر کارکشته این سوال را این‌طور مطرح می‌کند: «از چه کسی می‌توانم متنفر باشم و درعین‌حال دوست‌داشتنی‌بودن خود را حفظ کنم؟»؛ جواب قلدر کارکشته غالباً این است که «می‌توانی از قلدر ساده متنفر باشی». مدرسه بچه‌های من قلدری را به‌نحوی موثر سرکوب کرده است. وقتی در راهروهای مدرسه‌شان قدم می‌زنم، کاملاً واضح است بچه‌ها به هدفی نیاز دارند که بشود از آن به‌نحوی دلفریبانه متنفر بود. یا موردی دیگر را در نظر بگیرید: در جوش و خروش آدم حق‌به‌جانبی که دایماً اخبارِ بدرفتاری افراد برجسته را دنبال می‌کند، زنگی از آسایش پنهان است: عاقبت، کسی چنان گندی زده است که می‌توانیم قدرتِ کاملِ غضبِ نامحدودمان را بر سرش هوار کنیم.

هر شخص کسی را دارد که می‌تواند، با طیب خاطر، از او متنفر باشد: اگر از جمهوری‌خواه‌ها نه، می‌توان از کسانی نفرت داشت که از جمهوری‌خواهان متنفرند. میلیاردرها، توریست‌ها و سیاستمداران اهداف محبوبی هستند. یا حتی امن‌تر از آن‌ها: جنسیت‌زده‌ها، نژادپرست‌ها. از همه امن‌تر این است که آدم نفرتش را غیرشخصی کند: من از فلانی متنفر نیستم، بلکه از کاری که فلانی کرده بیزارم، یا از اینکه فلانی چقدر خودخواه است، یا متنفرم از اینکه فلان‌دسته از آدم‌ها نسبت به بهمان‌چیز نادانند، یا این واقعیت که فلانی- بدون اینکه گناهی متوجه خودش باشد- تجسم یا عامل هنجارهای جنسیت‌زده یا نژادپرستانه است که در نهادهای اجتماعی و فرهنگی‌ای متبلور است که جهان‌بینی‌اش را شکل می‌دهند. یا اینکه از خود آن هنجارها متنفرم. یا حماقت. یا کمونیسم. یا نفرت. یا رنج. یا خودم.

ما می‌دانیم نفرت بد است، و در پی راه‌های دررو هستیم: «من نفرت‌ورز خوبی‌ام، چون فقط از آدم‌های بد متنفرم». یا: «من نفرت‌ورز خطرناکی نیستم، به این دلیل که تنها از کسانی که از خودم قوی‌ترند متنفرم». یا: «من نفرت‌ورزی انسان‌دوست هستم، زیرا از ایدئولوژی‌ها و کنش‌ها و مصیبت‌ها متنفرم، نه افراد». یا اینکه از واژه دیگری استفاده می‌کنیم مثل «انزجار»، مثل اینکه بگوییم «من از حرص و ولع شرکت‌ها منزجرم». تنها ساده‌ترین قلدرها توانایی نفرت صادقانه را دارند.

همه ما در جست‌وجوی فضاهای امنی هستیم که در آنها می‌توانیم به نفرت خود اجازه شکوفایی بدهیم؛ به باغچه تحقیرمان رسیدگی می‌کنیم و آن را با دیوارهای حق‌به‌جانبی احاطه می‌کنیم. اگر فکر می‌کنید اشتباه می‌کنم، از خود بپرسید: چرا مقایسه با هیتلر کماکان در گفت‌وگوهای سیاسی رونق دارد؟ این مقایسه بیانگر چه تفکر دیگری جز این است که «این آدم آنقدر بد است که اجازه داریم مثل هیتلر از او متنفر باشیم»؟

صبر کنید.

آیا دارم می‌گویم که حتی نمی‌توانید از هیتلر متنفر باشید؟

کسی که میلیون‌ها نفر را به قتل رساند؟

من، هم به عنوان کسی که نوه چهار بازمانده اردوگاه‌های کار اجباری است و هم یک فیلسوف، می‌گویم: نمی‌توانید از هیتلر متنفر باشید. یا از نازی‌ها. یا از نازیسم. و نه می‌توانید از کسی متنفر باشید که فکر می‌کنید شبیه به هیتلر است.

نظرتان درباره چنین پلیس احساساتی چیست؟

منبع:ترجمان

 

 

 

ارسال نظر