ترامپ چگونه به بازارِ نفرت رونق می‌بخشد؟

۱۳۹۷/۰۸/۲۰ - ۰۰:۰۰:۰۰
کد خبر: ۱۳۳۳۵۳

کتاب جدید «یان هیوز» توضیح می‌دهد که چگونه جنگ‌طلبانِ نفرت‌افروزی همچون هیتلر، استالین، مائو و اخیراً ترامپ در آتش نفرت می‌دمند و مردم را با خود همراه می‌کنند.

یان هیوز| اپن دموکراسی| مترجم: محمد معماریان

 آیا می‌توان سیاست‌ورزی را متحول کرد چنانکه بر مدار ارزش‌هایی مانند همدلی، همبستگی و عشق بچرخد؟ برخی مفسران ترقی‌خواه پاسخ مثبت می‌دهند اما واقعیت سیاست امروزی گویا فاقد همدلی و عشق است. در جوامع مختلف، یکی پس از دیگری، ترس‌آفرینی علیه فقرا، مهاجران، اقلیت‌ها و هرکسی که جزو گروه غالب نیست، شتابان به پیش می‌رود. همیشه در طول تاریخ، هوس‌ها هم‌پای سیاست‌گذاری‌ها به عرصه سیاست‌ جان بخشیده‌اند، اما نمی‌توانیم فرض بگیریم که این هوس‌ها همواره مثبت‌اند. پس لازم است که بفهمیم هیجانات منفی چگونه در عرصه سیاست‌ورزی جاگیر می‌شوند، نفرت از کجا می‌آید و چرا در تاریخ سیاسی معاصر چنین نقشی بازی کرده است؟ به نظر رابرت استرنبرگِ روان‌شناس، تنفر یک هیجان منفرد نیست، بلکه از سه مولفه متمایز تشکیل شده است. اولین مولفه نفی صمیمیت است. به‌جای میل به نزدیکی به دیگران، تنفر یک‌جور حس بیزاری را به جان ما می‌اندازد، یعنی تکانه‌ای برای فاصله‌انداختن بین خودمان با دیگری منفور. مولفه دوم عنصر هوس‌آلود نفرت است: نفرت ما را با ترکیبی از خشم آتشین و ترس مرعوب‌کننده پُر می‌کند. مولفه سومی که استرنبرگ مطرح می‌کند عنصر شناختی نفرت است، یعنی داستان‌هایی که به گوش خودمان می‌خوانیم تا احساس بیزاری، عصبانیت، و اضطرابی را توجیه کنیم که تنفر در ما برانگیخته است. تراژدی ماجرا اینجاست که بر اساس شواهد فراوان می‌توانیم بفهمیم آتش تنفر چگونه به دامن بخش‌های گسترده‌ای از جامعه می‌افتد و آنها را می‌بلعد. من، در کتاب جدیدم ذهن‌های آشفته، برخی از مخوف‌ترین فاجعه‌های قرن بیستم را بررسی کرده‌ام از جمله: هولوکاست، گولاگ‌های استالین، قحطی بزرگ مائو، و مزرعه‌های کشتار پُل پوت در کامبوج. از خلال این مثال‌ها، یک نکته به‌وضوح دیده می‌شود: نقش حیاتی‌ای که نفرت‌افروزان در پروراندن هریک از این اتفاق‌های هولناک بازی کرده‌اند. هیتلر، استالین، مائو و پُل پوت همگی توانایی عجیب و غریبی در برانگیختن هر سه مولفه‌ای داشته‌اند که استرنبرگ برای نفرت مطرح کرده است. هدف اولِ هر یک از این ستمگران تشدید آن حس جداافتادگی و دیگری‌بودن بود، که نسبت به گروه نامطلوبی که هدف گرفته بودند احساس می‌شد، خواه آن دیگری، یهودی باشد یا کولاک یا «کارگران سرمایه‌دار راه‌آهن»یا سایر «دشمنان ملت». هدف دومشان برانگیختن احساس خشم و ترس علیه آن گروه نامطلوب بود. و هدف سومشان انتشار داستان‌هایی بود که با بیانی غلط و ساده‌انگارانه توضیح می‌دادند چرا آن گروه نامطلوبْ هدف مشروع نفرت مردم قرار گرفته است.

این داستان‌ها تنوع فراوانی داشتند، اما مولفه‌های مشخصی هم میانشان مشترک بود: «ظاهر و عادات دشمن منزجرکننده است»، «دشمن مبتلا به بیماری است و بیماری را منتشر می‌کند»، «دشمن بخشی از توطئه‌ای است که می‌خواهد ما را کنترل کند»، «دشمن مجرم است»، «دشمن اغواگر و تجاوزگر است»، «دشمن حیوان، حشره، یا میکروب است»، «دشمنْ دشمن خداست»، «دشمن قاتلی است که از کشتن لذت می‌برد»، «دشمن سر راه ما که می‌خواهیم عظمت را به کشورمان برگردانیم ایستاده است». ماموریتِ نفرت‌افروزانِ تاریخ تفرقه‌افکنی و هدف‌گرفتن یک گروهِ بلاگردان برای مقاصد سیاسی‌شان بوده است. این جماعت آن داستان‌ها را بی‌وقفه تکرار می‌کردند تا به بینشی تبدیل شود که برای عموم مردم مقبول باشد. آنها در این راه از پروپاگاندا (یا رسانه‌های «اخبار جعلی» زمانه خودشان) هم استفاده می‌کردند، اما از ترس‌ها و تعصب‌های موجود در جامعه‌هایشان نیز بهره می‌گرفتند. در ابتدا، غیورترین هوادارانشان از میان کسانی می‌آمدند که با احساس تنفر رهبران همراه بودند. پس اولین قدم یک ستمگر به سوی قدرتْ برانگیختن تنفر میان کسانی است که همان جهان‌بینی کج و معوج او را دارند. اما نفرت‌افروزان نه‌تنها برای دشمنان منتخب خود سیاه‌نمایی می‌کنند، بلکه هسته اصلی هوادارانشان را هم انسان‌هایی استثنایی جلوه می‌دهند که سرمشق اخلاق و «آدم‌های خوب» هستند. چنین رهبر زهرآگینی هرچه تنفر بیشتری را نثار «دشمن» کرده و در عین حال حلقه هوادارانش را بستاید، هسته معتقدان حقیقی‌اش مستحکم‌تر می‌شود. یک ستمگر، همین‌که ستایش یک هسته اصلی از معتقدان حقیقی‌اش را به دست آورد، کارش این می‌شود که تنفر علیه گروه هدف را تا جایی که می‌تواند در جامعه بگستراند. اینکه آیا او در این ماموریت موفق شود یا خیر، تا حد زیادی وابسته به آن چیزی است که ادوارد گلیزرِ روان‌شناس «تقاضا برای نفرت» می‌نامد. گلیزر توضیح می‌دهد که نفرت‌افروزان، با نشر داستان‌های آکنده از نفرت، عرضه نفرت را افزایش می‌دهند اما تمایل جامعه به پذیرش این داستان‌هاست که طرف تقاضای این معادله را می‌سازد. در تمایل جامعه به پذیرش دروغ‌های یک نفرت‌افروز، عوامل متعددی موثرند. دشواری اقتصادی نقشی محوری بازی می‌کند. جامعه‌ای که بخش زیادی از مردمش در امرار معاش روزمره با مشکل مواجه‌اند مستعد قبول توضیحات ساده‌انگارانه و درمان‌های نادرست است. تفاوت‌های فرهنگی نیز می‌توانند مهم باشند. جماعت اکثریت، که مهاجرت قابل‌توجه یا تغییر جمعیت‌شناختی را تجربه کنند، شاید در واکنشی تدافعی بر «خارجی‌هایی» غضب کنند که از جهت فرهنگی یا دینی با آنها متفاوت‌اند. جغرافیا نیز می‌تواند حائز اهمیت باشد. تحقیقات نشان می‌دهند که تعصباتْ زمانی قوی‌ترند که، به‌جای تجربه فردی، مبتنی بر شنیده‌ها یا اخبار دست‌دوم باشند. این یافته می‌تواند روشنگر این حقیقت باشد که پوپولیسمِ بیگانه‌هراسِ امروزه، قوی‌تر از همه‌جا، در ناحیه‌هایی مانند اروپای شرقی یا مناطق روستایی امریکا ریشه دوانده است که کمترین سهم از مهاجران را دارند. گویا اغلب بیش از همه متعهد به نابودی کسانی هستیم که هرگز ندیده‌ایم.

آن نماد مشهور مثلث که برای ایمنی از آتش‌سوزی استفاده می‌شود می‌تواند سه مولفه‌ای را تبیین کند که زمینه‌ساز هر آتشی هستند: جرقه، سوخت و اکسیژن. در وادی سیاست، نفرت‌افروزان مثل جرقه‌اند، معتقدان حقیقی و متعصب‌شان سوخت‌اند، و شرایطی که در کل جامعه تقاضا برای نفرت را می‌سازد همان اکسیژنی است که امکان می‌دهد آتش زیر خاکستر تنفر شعله‌ور، بزرگ و منتشر شود. برای اینکه مثال‌هایی از این پدیده را در دنیای امروزی بیابیم، لازم نیست سراغ دوردست‌ها برویم. مثلاً در ایالات متحده، رییس‌جمهور ترامپ ماهرانه با احساس رنجشِ بخش گسترده‌ای از امریکاییان سفیدپوست روستایی هم‌نوا شد، چنانکه علناً به مهاجران برچسبِ «تجاوزکار» و «قاتل» زد و مطبوعات را «دشمن ملت» نامید. نابرابری و تغییر جمعیت‌شناختی، شرایطی ساخته و پرداخته‌اند که وقتی ترامپ تند و تیز تقصیر را به گردن عده‌ای می‌اندازد، مخاطبانی حاضر و آماده دارد. تعداد لازم از افراد صاحب‌نفوذ نیز (خواه از سر منفعت‌جویی شخصی یا باور به دستورکار گسترده‌تر او) به اندازه کافی هستند که به رییس‌جمهور قدرت بدهند و رسانه‌های اجتماعی نیز، که مثل مجموعه‌ای از سیلوهای مجزا از هم‌اند، در شعله‌های تفرقه بیشتر می‌دمند. در مجارستان نیز ویکتور اُربان نفرت‌افروزی را وسیله رأی‌آوردن کرده است. او از مهاجران دیوسازی می‌کند چنانکه می‌گوید آنها جرم و وحشت، بی‌نظمی گسترده، و «اوباشی که زنان و دخترانمان را شکار می‌کنند» با خود آورده‌اند. او به آوارگان و مهاجران برچسب‌های مختلفی زده است از جمله آلوده‌کننده، دیگری دور، و تهدیدی علیه فرهنگ و دین مجارستان. چنانکه گفته است: «توده‌هایی که از تمدن‌های دیگر می‌آیند شیوه زندگی‌مان، فرهنگمان، عُرفمان و سنت‌های مسیحی‌مان را به خطر می‌اندازند». اُربان بر پیروزی‌های انتخاباتی‌اش تکیه کرده است تا دموکراسی مجارستان را از درون تُهی کند. در سال ۲۰۱۸، موسسه خانه آزادی۴ مجارستان را حائز «کمترین دموکراسی» در میان ۲۸ عضو اتحادیه اروپا نامید. ویرانی‌ای که نفرت‌افروزان به بار می‌آورند برای هر کس که اندکی دانش تاریخی داشته باشد هویداست؛ نفوذ جاری‌شان هم به همین مقیاس برای بینندگان اخبار روزانه آشکار است. آنها از طریق لفّاظی‌هایشان، آونگ اداره امور بشری را از مصالحه به‌سمت معارضه، از شمول به دیوسازی، و از غمخواری به بی‌رحمی می‌چرخانند. این مساله راه‌حل ساده‌ای ندارد، اما بی‌تردید، موثرترین روش برای کاهش نفوذ و اثرگذاری نفرت‌افروزان تقویت دموکراسی است. تقویت هنجارها و نهادهای دموکراتیک از آن رو می‌تواند موثر باشد که به هر سه ضلع مثلث یعنی رهبران زهرآگین، پیروان مستعد، و محیطِ زمینه‌ساز می‌پردازد. دموکراسی افراد صاحب‌قدرت را محدود می‌کند. دموکراسی دامنه توسل به خشونت توسط رهبران ظالم را کاهش می‌دهد. دموکراسی سوءاستفاده از قدرت دولت علیه افراد و علیه زیرمجموعه‌های جامعه را ممنوع می‌کند. و دموکراسی صاحبان قدرت را ذیل حکومت قانون می‌آورد. دموکراسی بدین‌ترتیب محدودیتی نیرومند برای اقدامات ویرانگر نفرت‌افروزان و پیروانشان ایجاد می‌کند. اگر یک دموکراسی درست کار کند، می‌تواند به آن دلواپسی‌های اجتماعی و اقتصادی‌ای بپردازد که به نفرت‌افروزان امکان می‌دهند به قدرت برسند و در قدرت بمانند. در یک دوره بحرانی پیشین، دکتر مارتین لوتر کینگ در پاسخ به تنفر گفت: «من تصمیم گرفته‌ام به عشق بچسبم؛ نفرتْ باری است که طاقت کشیدنش را ندارم». در دوران تفرقه امروزمان، بهتر است آن نصیحت را در نظر داشته باشیم: وقتی نفرت‌افروزان اصل بنیان‌های دموکراسی را نشانه رفته‌اند نیرومندترین عملِ عشق‌محور آن است که در هر فرصتی علیه نفرت رأی بدهیم.

منبع:ترجمان