لیبرال ‌دموکراسی قرن بیست و یکمی

۱۳۹۷/۰۲/۰۸ - ۰۰:۲۷:۳۳
کد خبر: ۱۲۰۷۶۵
لیبرال ‌دموکراسی قرن بیست و یکمی

 

لیبرال‌ دموکراسی‌ها هر روز قواعد سخت‌تری برای نزاکت سیاسی وضع می‌کنند

مترجم: محمد معماریان   

نویسنده‌یی که در لهستان دوران شوروی از منتقدان صاحب‌نام حکومت کمونیستی بود حالا، بعد از فروپاشی شوروی، در مقام یک استاد فلسفه و سیاست‌مدار، معتقد است لیبرال‌ دموکراسی دارد به حکومتی اقتدارگرا و جبار تبدیل می‌شود که از شهروندانش می‌خواهد دقیقا طبق الگویی پیش‌بینی‌شده رفتار کنند: عاشق آزادی باشند، ایمانشان به بازار را از دست ندهند و با همه مدارا کنند. وگرنه، خدا به دادشان برسد.

متیو کرافورد، ویکلی استاندارد- در نیمه دهه ۱۹۸۰ بود که نخستین‌بار تعبیر «نزاکت سیاسی» را از یک هم‌خانه بزرگ‌ترم در برکلی شنیدم. نظراتی می‌داد که بنا به معیارهای آنجا نامتعارف بودند. این تعبیر به نظرم بانمک آمد و گمان کردم ساخته و پرداخته خود اوست، ولی حالا که به آن زمان نگاه می‌کنم می‌بینم که لابد از یکی از مجلاتی یاد گرفته بود که روی میز آشپزخانه رها می‌کرد: کامنتری یا شاید هم نیو کرایتریون. آن زمان جنگ سرد در اوج خودش بود، و همه اهالی برکلی می‌دانستند کدام طرف نبرد سزاوار پیروزی است. او در جبهه مخالف بود. اواخر نوجوانی‌ام بود و بی‌وفایی خیانت‌کارانه او هیجان‌انگیز بود.

در دهه‌های ۱۹۸۰، ۱۹۹۰ و بعد هم هزاره جدید، عبارت «نزاکت سیاسی» از گوشه و کنار سر برآورد. استفاده از آن میان جماعت مشهور به خبرگی و استادی خشمشان را برمی‌انگیخت، انگار که حرفی کهنه بود که سوزن به جانشان می‌زد. کسانی مثل دانشگاهیان جمهوری‌خواه و فاکس‌ نیوز سراغ این واژه رفتند، و اگر ذهنتان به تمایزات طبقاتی روشنفکرانه حساس بود، از این واژه پرهیز می‌کردید.

این تعبیر که در اصل برای بامزه‌بازی ابداع شد، می‌گفت رفتار پلیسی برای کنترل نظرات لیبرال از جنس همان کاری است که شوروی می‌کند. مگر این تعبیر در ابتدای رواجش یک اغراق بانمک نبود؟ آیا هنوز هم همین‌طور است؟

جامعه‌شناسان شاید به زوال اعتماد اجتماعی در چند دهه اخیر اشاره کنند (آنها راه‌هایی برای اندازه‌گیری این مقوله دارند) و چه ‌بسا درباره اثراتش بر گفتار سیاسی گمانه‌زنی کنند. برای افراد این سوال مطرح است: با چه کسی حرف می‌زنم؟ گفته‌هایم چطور فهمیده می‌شوند؟ پای کدام دسته هواداری‌ها در میان است؟ اعتماد که نباشد، باید نشانه‌های صریح فرستاد. ما در گفتار سخت‌گیر می‌شویم و به ژست‌های تایید و نکوهشی توجه می‌کنیم که در محفل دوستان جایی ندارند. هر چه جایگاه فرد نامطمئن‌تر باشد (مثلا یک مدیر میان‌رده که حس می‌کند، می‌توانند بی‌دردسر اخراجش کنند، یا یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی که امیدوار است در جرگه دانشگاهیان درآید)، نمایش فضایل و نکوهش تبهکارانِ همیشگی لازم‌تر می‌شود. در برخی موقعیت‌ها، این ضرورت‌های نمایشی موجب می‌شوند که از ایدئولوگ‌ها تقلید کنیم. اما از بیرون شاید بتوان فرق بین تقلید و اصل جنس را تشخیص داد. همین عدم ‌اطمینان است که جو بی‌اعتمادی را تشدید می‌کند، مثل محیط شوروی که فرد هرگز نمی‌توانست مطمئن باشد چه کسی خبرچین است. این خبرچین‌ها لزوما ایدئولوگ نیستند، بلکه شاید صرفا فرصت‌طلب باشند.

ریزارد لگوتکو استاد فلسفه در شهر کراکوف است که در حکومت‌های لیبرال‌دموکراتیک لهستان پس از دوره کمونیستی چندین‌بار وزیر شد و هم‌اکنون عضو پارلمان اروپاست. در دوران کمونیسم، او در زمره ناراضیان و دبیر نشریات مخفی در اتحادیه همبستگی کارگران هلند بود. پس او در بهترین موقعیت قرار دارد تا دو رژیمی را مقایسه کند که عرفا دو قطب متضاد آزادی محسوب می‌شوند. در کتاب شیطان در جلدِ دموکراسی (که پارسال منتشر شد و نسخه شومیزی آن سال آینده به بازار می‌آید)، نظریه لگوتکو این است که برجسته‌ترین تفاوت‌های بین کمونیسم و لیبرال‌دموکراسی آن قرابت‌هایی را از چشم می‌پوشانند که بسیار عمیق‌تر از هرگونه تحول جامعه‌شناختی اخیر هستند. به نظر او، هر دو رژیم از لحاظ تمایلات محوری و منطق درونی‌شان ستمگرند. لگوتکو لحن آزرده تیره و تاری دارد و گاهی مبالغه می‌کند. اما، عطف به داستان زندگی‌اش، باید تناظرهایی را جدی بگیریم که او بین لیبرال‌دموکراسی و کمونیسم مطرح می‌کند، چون او در مقام یک ناراضی در رژیم خشن سابق خوب می‌داند سرکوب واقعی چه شکل و شمایلی دارد. او از آن بچه‌های نق‌نقویی نیست که ادای روشنفکری دربیاورند یا پای ثابت گفت‌وگوهای رادیویی باشد.

گرچه او بیشتر روی لیبرال‌ دموکراسی به سبک اروپایی تمرکز دارد، بسیاری از مشاهدات و استدلال‌هایش را می‌توان درباره ایالات متحده هم به کار بست:

حتی یک برخورد اولیه با نهادهای اروپایی کافی است تا فرد جو خفقان‌آوری را احساس کند که نوعا در یک انحصار سیاسی دیده می‌شود، تا ببیند که زبان ویران شده تا شکلی جدید از نیوزپیک۲ ساخته شود، تا خلق یک وضعیت سوررئال را ببیند که با قالب عمدتا ایدئولوژیکش دنیای واقعی را می‌پوشاند، تا شاهد خصومت آشتی‌ناپذیر علیه همه ناراضیان باشد، و تا بسیاری چیزهای دیگر را درک کند که لابد برای هر کس که دنیای تحت حکومت حزب کمونیست را به خاطر داشته باشد بسیار آشنا به نظر می‌رسند.

تناظرهایی که لگوتکو بین لیبرال‌دموکراسی و کمونیسم مطرح می‌کند زمانی باورپذیر می‌شوند که قبول کنید تعبیر «لیبرال‌دموکراسی» در اروپا به اسم یک گرایش و نظام سیاسی تبدیل شده است که نه لیبرال است و نه دموکراتیک. روی کاغذ، لیبرال‌ دموکراسی قرار است یک توافق صرفا رسمی یا خنثی برای تضمین حکمرانی رضایت‌محور باشد: رضایت اکثریت در کنار محدودیت‌ها و تضمین‌های مهم قانونی برای حقوق اقلیت. در این فهم، لیبرال‌دموکراسی باید نسبت به اهداف و آرمان‌های بشری بی‌طرف باشد، سمپاتی‌هایش متکثر باشند، و با ناراضیان مدارا کند. جان استوارت میل امید داشت که این آرمان‌های سیاسی از تنوع تجربه بشری و «تجربه‌گری در زندگی» حمایت کنند.

ولی اگر امید او به سیاست‌زدایی جامعه بود تا مسائل اخلاق عمومی به دلواپسی‌های خصوصی تبدیل شوند، درعمل خلاف آن رخ داد. همه‌چیز عمیقا سیاسی شده است: زندگی خانوادگی، حیات فکری، هنر، اسباب‌بازی‌های کودکان، یا هر چه به ذهنتان برسد. آن قلمروهایی از زندگی که پیش‌تر تابع منطق درونی تجربه‌گری خود بودند اکنون به لطف پیش‌قراولان خودخوانده باید پاسخ‌گو باشند، نور شهرت به آنها تابانده می‌شود تا تطهیرشان کند، و باید به آرمان‌های لیبرالی جواب‌گو باشند که، سوای از فُرم، به محتوای این قلمروها هم کار دارند. لگوتکو می‌نویسد: «سخت می‌شود یک برش غیردکترینال از دنیا یافت، یک تصویر یا روایت یا لحن یا فکر غیردکترینال».

از این منظر، یعنی دریغ‌کردن خودمختاری از آن قلمروهای زندگی که اصولا باید دور از دید و ورای دسترس رژیم سیاسی باشند، منصفانه است که بگوییم لیبرال‌ دموکراسی در حالت قرن بیست‌ویکمی‌اش مشابه کمونیسمی است که نویسندگان ناراضی مانند میلان کوندرا و واتسلاو هاول وصف می‌کردند. هر دو رژیم «نهادهای سراسر یکپارچه‌ساز از آب درآمده‌اند که به پیروانشان می‌گویند چگونه فکر کنند، چه کار کنند، چطور رویدادها را ارزیابی نمایند، چه رویایی داشته باشند، و از چه زبانی استفاده کنند». راست‌کیشی‌ها و «الگوهای شهروند ایدئال» در کمونیسم بود و در لیبرال‌دموکراسی نیز هست.

این ناهمخوانی بین خودانگاره مسامحه‌گر لیبرال‌ دموکراسی و حال‌وهوای زندگی روزمره در لیبرال‌ دموکراسی چطور تبیین می‌شود؟ احساس خودانگیختگی اجتماعی چندانی در کار نیست، چون فرد مراقب است که چه می‌گوید. کار به جایی رسیده که این وضعیتْ طبیعی احساس می‌شود.

لگوتکو مثل فرانسوا فوره که پیش از او گفته بود، مدعی است که کلید درک ماهیت زندگی در لیبرال‌ دموکراسی نقشی است که تاریخ (یا «حقیقت تاریخ» به معنای پیشرفت ناگزیر در جهتی مشخص) در تخیل لیبرال بازی می‌کند. جلوه این امر در دهه‌های اخیر، در شوق کشاندن لیبرال ‌دموکراسی به مکان‌های غیرلیبرال با استفاده از دو ابزار عریان بوده است: اقدام نظامی و بازارپذیرکردن. اما در دوره اوباما بود که این موج به‌واقع در عرصه داخلی هم آزاد شد، روندی که شاید در چهل سال گذشته بی‌سابقه بود. لیبرال‌ها شروع کردند به ترقی‌خواه‌نامیدن خودشان: این برندسازی دوباره از آن رو مهم است که نشان می‌داد در به‌کار‌بردن استعاره‌یی که نشانی از ضرورت تاریخی دارد جسور شده‌اند. همچنین نشانه آن بود که تاب تحمل آنهایی را ندارند که این پا و آن پا می‌کنند.

برای بعضی‌ها حرف لگوتکو درباره تناظرهای لیبرال‌دموکراسی با تجربه شوروی چندان هم اغراق‌آمیز به نظر نمی‌رسد.

هم کمونیست‌ها و هم لیبرال‌دموکرات‌ها، ضمن ستایش از آن امور تاریخی که گریزناپذیر و عینا ضروری‌اند، در همان حال، فعالیت‌های آزاد احزاب، اجتماعات، گروه‌های اجتماعی و سازمان‌هایی را می‌ستایند که به اعتقادشان در آنها امر گریزناپذیر و عینا ضروری هویدا می‌شود. هر دو با علاقه از مردم و جنبش‌های بزرگ اجتماعی صحبت می‌کنند، ولی درعین‌حال... برای درهم‌شکستن خودانگیختگی اجتماعی به‌منظور شتاب‌بخشیدن به بازسازی اجتماعی لحظه‌یی تردید نمی‌کنند.

جان اوسالیوان در مقدمه‌اش بر کتاب لگوتکو به‌دقت نشان می‌دهد که آن اعتقاد به رجحان تاریخی که در هر دوِ کمونیسم و لیبرالیسم وجود دارد به چه منطقی می‌انجامد. هر دو اصرار دارند «که همه نهادهای اجتماعی (خانواده، کلیساها، اجتماعات خصوصی) » باید در کارکرد داخلی‌شان تابع قواعد معینی باشند، و «هر دو متعهد به مهندسی اجتماعی‌اند تا این دگرگونی را پدید آورند. و چون طبیعتا جلو این مهندسی مقاومت می‌شود... هر دو درگیر نبردی بی‌پایان علیه دشمنان جامعه‌اند: خرافات، سنت، گذشته، عدم‌ مدارا، نژادپرستی، بیگانه‌هراسی، تعصب، و چه و چه و چه».

لگوتکو می‌نویسد که همراهی با جریان، خواه جریان کمونیستی خواه لیبرال‌دموکراتیک، «به روشنفکر قدرت بیشتر، یا حداقل توهم قدرت بیشتر، می‌دهد. او احساس می‌کند جزئی از یک ماشین قدرتمند جهانی دگرگون‌ساز است... او برای انتقاد از آنچه هست به آنچه خواهد بود متوسل می‌شود، اما بخش عمده بشریت که بصیرت و هوش کمتری از او دارند قادر به دیدن آن آینده نیستند».

این گویا روایت یک نوع خاص از لذت سیاسی نارسیسیستی است. شبکه کمدی ‌سنترال، در ایالات متحده، تحصیل‌کردگان لومپن جوان را سامان‌دهی می‌کند تا خودشان را نیرویی قدرتمند بدانند. این بینندگان، که برای تبلیغات‌چی‌ها قشری محبوب هستند، سراغ آن شبکه می‌روند تا خنیاگران بنگاه‌های درست‌اندیشی پاچه‌خواری‌شان را بکنند. بنا به یک قاعده کلی، هر چه ارزش سهام یک شرکت بیشتر باشد (مثلا گوگل، فیس‌بوک، اپل) و نقش شبه‌حکومتی‌اش در زندگی جمعی‌مان بیشتر باشد، گویا تفاوت کمتری بین مواضع منورالفکری آن با حقیقت‌گویی شجاعانه ترور نوآ یا سامانتا بی‌یا جان اولیوردیده می‌شود. استفاده بی‌محابای لیبرال‌ها از واژه لعنت موید چندین‌باره آن است که اینجا از هنجارها سرپیچی می‌شود، آن هم به‌خاطر اصولی که ابلهان قادر به درکش نیستند.

لگوتکو می‌نویسد: «رصدگران خائنین به لیبرال‌دموکراسی راحت دچار» این توهم می‌شوند «که گروه کوچک و شجاعی‌اند که نبردی بی‌مهابا علیه دشمنی مقتدر راه انداخته‌اند». در بستر اروپا، «دادگاه‌های ملی و بین‌المللی، سازمان ملل متحد و آژانس‌هایش، اتحادیه اروپا با همه نهادهایش، رسانه‌های بی‌شمار، دانشگاه‌ها و افکار عمومی در جبهه آن‌هایند... آنها مطلقا در امن و امان‌اند چون به قدرتمندترین ابزارهای سیاسی در دنیای امروز مجهزند، اما درعین‌حال به شجاعت و نجابت خود افتخار می‌کنند، که هر قدر تصویر دشمن هولناک‌تر شود این صفات هم پررنگ‌تر می‌گردند».

چنان‌که لگوتکو می‌نویسد، «در اصل ایده لیبرال‌دموکراسی، آزادی عمل باید پیش‌فرض باشد». اما، به‌علتِ قوس پیشرفت این رژیم (قوسی که هم با نگاه به سابقه تاریخی دیده می‌شود، و هم یک ‌جور ماموریت برای این رژیم است)، کسانی که با برنامه رژیم کنار نیایند «مشروعیت خود را از دست می‌دهند. پس ضرورت ساخت یک جامعه لیبرال دموکراتیک [به‌جای آنکه صرفا یک رویه سیاسی لیبرال‌دموکراتیک ساخته شود] یک دلالت تلویحی دارد: عدم تضمین آزادی‌های آنهایی که گفته می‌شود عمل‌ها و منافعشان مغایر با آن چیزی است که به‌زعم لیبرال‌ دموکرات‌ها آرمان آزادی است».

این‌گونه پروژه‌های دگرگون‌سازی اجتماعی در «همدلی» ترقی‌خواهانه با برخی طبقات خاص قربانیان جلوه‌گر می‌شود. اما اگر معنای درست همدلی را فهم و همدردی با تجربه بشری در موقعیتِ خاص روی‌دادن زمینی آن بدانیم، آن «همدلی» ترقی‌خواهان هم یک جرعه دیگر از نیوزپیک می‌شود. در همدلی ترقی‌خواهانه، با هر فرد همچون مصداقی از یکی از مقولاتی برخورد می‌شود که در سیاست‌ورزی تعریف شده‌اند. لگوتکو، با طرح تناظر بین نبرد طبقاتی کمونیستی و سیاست‌ورزی جنسیتی لیبرال ‌دموکراتیک، می‌نویسد که «یک زن واقعی که در یک جامعه واقعی زندگی می‌کند، مثل یک کارگر واقعی که در یک جامعه واقعی زندگی می‌کند، در عالم سیاست نباید چندان مورد اعتماد قرار گیرد، چون بیش ‌از حد از الگوی سیاسی[‌ای که برایش تعریف شده است] تخطی می‌کند. درحقیقت، یک زن غیرفمینیست اصلا زن حساب نمی‌شود، همانطور که یک کارگر غیرکمونیست واقعا پرولتاریا حساب نمی‌شود».

می‌شود از این هم جلوتر رفت: برای خلق آن آدم‌های نمادین در بطن این درام‌های ترقی‌خواهانه، نفهمی عامدانه نسبت به پدیده‌های اجتماعی ضرورت دارد، چون هدف درام‌ها آن است که ترقی‌خواه بتواند فضیلت خود را، در مقام کسی که نماد را پذیرفته است، به نمایش بگذارد. برای دفاع از خلوص روایت ترقی‌خواهانه که بر پایه انتزاع از واقعیت است، گاهی باید رفتار پلیسی با گفتار افراد واقعی داشت که قرار است اُبژه‌های اشتیاق ترقی‌خواهانه باشند. یا باید رفتار پلیسی با گفتار آنهایی داشت که ارتباط صمیمانه‌تر و نزدیک‌تری با این افراد دارند و لذا خطرناک‌اند، چون شاید تصویرِ ساخته‌شده را به دردسر بیندازند

کتاب لگوتکو به درد آنهایی می‌خورد که نمی‌توانند سرکوب سیاسی آشکار را نشان دهند، اما احساس می‌کنند که معیارهای گفتمان مقبول روزبه‌روز بیشتر آنها را ملزم می‌کند دروغ بگویند و تحقیر این کار را بپذیرند. لگوتکو، مثل سایر نویسندگان ناراضی متعلق به قلمروِ شوروی سابق، تناظری تاریخی با زمانه ما را نشان می‌دهد که به ما در فهم آن احساس و تشخیص منطقش کمک می‌کند.

 

 

ارسال نظر