روشنی صبـح بدون شبــی
وامگـذار لب تو راستی
بانگ رسای تو ستمسـوز شـد
خواستکه غم دستتو بندد ولی
قامـت تـو قامت غـم را شکست
ای دل دریــا، دل دریــای تـو
جـسم تو از عـشق مگر ساختند
آنچه تو کردی بـه صـف کـربـلا
آن همه غـم، آن همه استادگـی
آن همه خوندیدن و چونگُلشدن
ای ز تبار شرف و راستی