«خونگرمیاش را از خطهاش به ارث برده است». خطهیی که بهواسطه استعمار توسط انگلیس او را به زبان انگلیسی علاقهمند کرد، کمتر کسی است که نام او به گوشش نخورده باشد، «پیرمرد و دریا»، «رگتایم»، «وداع با اسلحه»، «گوربه گور». برای من مقدمهاش بر «تهوع» ژان پل سارتر در زمانی که هنوز برای فهم ادبیات به کلید احتیاج داشتم چراغ راهگشا بود و «بازمانده روز» را با قلم زیبا و دلنشین او به یاد دارم. زمانی که تمام تلاش خود را برای درک از دنیای فلسفه داشتم با «متفکران روس» دنیای هرتسن و تولستوی را به من شناساند و با ترجمه دلنشین او بود که فهمیدم تولستوی از تاریخنگاری به شیوه متداول تنفر دارد. با او بود که ابعاد دنیای آدمهایی را که برایم بسیار قابل احترام بودند شناختم. نجف دریابندری از آن آدمهایی است که دیگر نسلشان در حال خاموش شدن است، آدمهایی که هر لحظه بودنشان موجب تغییر و تحول در دنیای بیرون و اثرگذاری بر جامعه است. با «مستطابش» به دنیای عاشقان آشپزی نفوذ میکند و کلماتش تکتک در ذهن رنگ و بوی شیرینی به خود میگیرند. نجف به همه هدیهیی داده است، تاریخ فلسفه غرب را به عاشقان فلسفه پیشکش کرده است و تاریخ سینما را به دلدادگان پرده نقرهای. سکته مغزی نجف دریابندری در این وانفسا که دیگر کمتر کسی را میتوان چنین متعهد به جامعه و متعهد به کار خود یافت بهراستی «ناگوار» است. آنقدر ناگوار که آدم دلش میخواهد تمام توانش را بهکار گیرد تا دریابندری بماند. تا دریابندری هم مثل همه آنها که رفتند و ما را با قحطالرجال ادب و هنر تنها گذاشتند تنها نگذارد. نجف بهراستی جاودانه است، برای او رفتن یا ماندن در میان مردمی که چندان هم قدرش را نمیدانند فرق چندانی ندارد اما برای ما او آخرین بازماندههای آسمانی است که زمانی پرنور بود اما حالا باید دلمان را به ستارههایی که هر روز کمرنگتر میشوند خوش کنیم. نمیدانم در این مواقع چه میشود کرد جز «دعا»؟ نمیدانم. فقط آنقدر میدانم که ادبیات ما و دنیای ترجمه ما وامدار نام نجف دریابندری متولد 1309 در بوشهر است و با تمام وجود دلم میخواد که بماند و نرود.